اپیزود هفتم

مرگ هرکس فقط برای خودش مهمه

(با نگاهی به رمان مرگ ایوان ایلیچ نوشته لئو تولستوی)

تا حالا شده فکر کنی اگه بدونی قراره بمیری، چی توی زندگیت واقعاً برات مهم می‌شه؟ توی این اپیزود از پادکست سطر سوم، می‌ریم سراغ روایت تلخ و عمیق لئو تولستوی از زندگی و مرگ ایوان ایلیچ؛ مردی که تازه وقتی فهمید داره می‌میره، متوجه شد اصلاً زندگی نکرده. تو این اپیزود از ترس، انکار، تنهایی، و لحظه‌ی درک رهایی حرف می‌زنیم... (متن کامل پادکست در ادامه در بخش تب‌بندی خواهد آمد)

(مشاهده از یوتیوب با VPN روشن)


(اگه VPN نداری، می‌تونی از اینجا گوش کنی)

اگه همین حالا بفهمی که فقط چند ماه دیگه فرصت برای زندگی داره، چی کار میکنی؟ چه کارهایی هست که هنوز انجام ندادی؟ دوست داری این فرصت رو چی کار کنی؟ با کی و کجا بگذرونی؟ یا شایدم فقط می‌شینی و با خاطراتت زندگی میکنی و فکر می‌کنی که اصلا این همه سال چطوری گذشت؟ همه ما خوندیم و شنیدیم که توی همچین حالی، دیگه هیچ چیزی مهم نیست – نه پول، نه ظاهر، نه موفقیت – هیچ کدوم برامون دیگه اون ارزش‌های قبلی رو ندارن. تازه می‌فهمی چقدر زندگی‌ از ترس و توقع و بازی کردن نقش‌های مختلف هرروزت پر بوده. این اپیزود درباره همین لحظاته. از داستان تاثیرگذار تولستوی به نام مرگ ایوان ایلیچ استفاده کردیم تا شاید همین امروز به این فکر کنیم که آیا تاحالا اصلا زندگی کردیم؟

قبل از شروع پادکست، بد نیست یه کم راجع به تولستوی بگیم. تولستوی آدم عجیبی بود. یه نویسنده اشراف‌زاده روس، صاحب املاک بزرگ و شهرت جهانی. توی مدل زندگیش، دو دوره نویسندگی رو تجربه میکنه. دوره اول از ۱۸۵۰ تا اواخر دهه‌ی ۱۸۷۰ که با شاهکارهایی مثل جنگ و صبح و آنا کارنینا قدرت داستان‌گویی و توانایی خارق‌العاده‌ش در توصیف روان انسان و جامعه رو به تصویر میکشه. توی این دوره تولستوی به شکل سنتی به رمان نگاه می‌کرده و بیشتر به بازنمایی زندگی، عشق، طبقات اجتماعی و سرنوشت انسان در جامعه مشغول بوده. اما ناگهان زندگیش تغییر می‌کنه. توی دوره دوم، بعد از چند سال سکوت، دوباره شروع می‌کنه به نوشتن. توی این چند سال سکوتش در ۱۸۸۲ کتاب اعترافاتش رو می‌نویسه که توش از بحران عمیق معنایی خودش حرف می‌زنه. جایی از این کتاب می‌گه: زندگی‌م پوچ به نظر می‌رسه: ثروت، شهرت، هنر، همه بی‌معناست. پس چرا زندگی می‌کنم؟

توی این دوره دوم از نویسندگیش، دیگه رمان بزرگ نمی‌نویسه و با مرگ ایوان‌ایلیچ در همون سال میره برای نوشتن کتاب‌های کوتاه و فلسفی و پرداختن به سوالاتی مثل: چطور باید زندگی کرد؟ زندگی اخلاقی یعنی چی؟ انسان بودن یعنی چی؟ چرا رنج می‌کشیم؟‌و ...

تولستوی توی این دوره، زندگیش به شدت ساده میشه، از املاک بزرگش فاصله می‌گیره، لباس روستایی می‌پوشه و با نظام سلطنت و کلیسا درگیر می‌شه و حتی ارث و میراث خودش رو هم رها میکنه. تولستوی از یه نویسنده‌ی کلاسیک تبدیل می‌شه به یه فیلسوف عامیانه‌نویس که دغدغه‌اش دیگه ادبیات نیست، بلکه معنا، اخلاق و رستگاریه. تفاوتش با داستایوفسکی هم دقیقاً همینه: داستایوفسکی تو ادبیات دنبال معناست، ولی تولستوی آخر سر، ادبیات رو ول می‌کنه و توی زندگی واقعی دنبال معنا می‌گرده.

بریم به داستان مرگ ایوان‌ایلیچ.
تولستوی توی این اثر دغدغه‌ی اصلی خودش رو مطرح می‌کنه: چگونه باید زندگی کرد. اسم کتاب که کلمه مرگ رو داخل خودش داره بعضی‌ها رو می‌ترسونه و خیلی‌ها فکر می‌کنن کل کتاب می‌خواد راجع به مرگ صحبت کنه اما همونطوریکه معلومه، تولستوی کلمه مرگ رو مخصوصا داخل عنوان کتاب گذاشته تا حس این رو بده که این کلمه چیزی نیست که مفهوم اصلی کتاب باشه و بخواین رمزگشاییش کنین.

کتاب با فصل‌های اول و دومش نه با زندگی، نه با تولد، بلکه با مرگ ایوان ایلیچ  یه قاضی موفق و معروف دادگستری شروع میشه. همکارانش توی دادگاه دارن دربارهٔ مرگش حرف می‌زنن، ولی نه با ناراحتی... بیشتر از روی حساب‌وکتاب. هرکی داره تو ذهنش سبک‌سنگین می‌کنه که حالا با نبودن ایوان چه چیزی گیرش میاد: یه ترفیع، یه جا‌به‌جایی، یه جای خالی برای پست بالاتر. یکی از اون‌ها، یعنی پیوتر ایوانویچ، که انگار نزدیک‌ترین همکارشه، به مراسم خاکسپاری می‌ره. اونجا با بیوهٔ ایوان، یعنی پرسکوفیا، روبه‌رو می‌شه. ولی گفت‌وگوی بینشون نه احساسی‌ه، نه دردناک؛ بلکه بازم حول هزینه‌های درمان و مستمری بعد از مرگ ایوان ایلیچ می‌چرخه. 

این فصل اول، از همون اول نشونمون می‌ده که مرگ ایوان ایلیچ برای اطرافیانش چیزی جز یه «اتفاق» نیست. همه درگیر روزمره‌گی خودشونن. همه چیز همون‌طوری پیش می‌ره که قبل از مرگ اون بود. این دقیقاً نقطهٔ شروع نقد تولستوی‌ه به زندگی‌های سطحی و بدون عمق - انگار مرگ هرکس فقط برای خودش مهمه...

فصل دوم با یک جمله تاثیرگذار شروع میشه: داستان زندگی ایوان ایلیچ بی‌نهایت ساده، بی‌نهایت معمولی و بی‌نهایت وحشتناک بود. جمله عجیبیه که تولستوی توی اون زندگی معمولی و ساده رو در کنار کلمه وحشتناک گذاشته. این فصل یک فلش‌بک می‌زنه به زندگی ایوان ایلیچ. می‌فهمیم که اون یه آدم به‌ظاهر "نرمال" بوده؛ پسر یه مقام دولتی، کسی که همیشه دنبال راه درست بوده، قابل‌قبول و عرفی زندگی می‌کرده. نه شور خاصی، نه سرکشی‌ای. از همون اول دنبال شغل درست، همسر مناسب، و زندگی معمولی بوده. همه چیزش بر اساس "اون چیزی که باید باشه" تنظیم شده. ازدواجش هم همین‌طوری شکل می‌گیره. با پرسکوفیا ازدواج می‌کنه چون فکر میکنه «وقت ازدواجشه» و از این ازدواج یه آینده شغلی امن درمیاد. اما خیلی زود، این ازدواج از اون چیزی که تصور می‌کرده سخت‌تر در میاد. با اینکه از همسر و بچه‌ش فاصله می‌گیره، ولی سعی می‌کنه با پناه بردن به کارش و دکوراسیون خونهٔ جدیدش، خودش رو قانع کنه که زندگی داره خوب پیش می‌ره. اینجا نقد اصلی تولستوی اینه که جامعه‌ی امروزی، انسان‌ها رو داره به زندگی‌های بی‌معنا سوق میده. جایی که موفقیت شغلی جایگزین معنا و ارزش‌های عمیق انسانی شده. ایوان ایلیچ یه آدم «موفق» مثل خیلی‌های دیگه‌مونه. ایوان خودش رو توی شغلش گم کرده بود. شخصیتش با شغلش یکی شده بود. اینجا شاید بد نباشه یه تاملی هم به خودمون بکنیم. آیا ما هم شخصیتمون با شغلمون یکی شده؟ اگه امروز شغلمون رو ازمون بگیرن، ما کی هستیم؟

ایوان کار دولتی داره، به مرور ارتقا پیدا می‌کنه، ازدواج می‌کنه چون «باید» و خونه می‌خره و دکورش می‌کنه چون «همه این کار رو می‌کنن». همه‌چیزش دقیقاً همون چیزیه که از یه آدم خوب و نرمال انتظار می‌ره. ولی تولستوی زیر این پوسته‌ی روزمرگی، یه تهی عمیق رو نشون می‌ده و روزمرگی رو مساوی با وحشت در نظر می‌گیره: زندگی او بی‌نهایت ساده، بی‌نهایت معمولی و بی‌نهایت وحشتناک بود. ایوان ایلیچ هیچ‌وقت از خودش نمی‌پرسید «چرا دارم این کاررو می‌کنم؟» فقط می‌پرسه «چطور بهتر انجامش بدم؟»

فصل سوم تا ششم انگار مقدمه داستان مرگ ایوان رو نشون میده. ایوان توی مسیر پیشرفت شغلیه و داره تو دستگاه قضاوت جایگاه بالاتری پیدا می‌کنه. اوضاع مالی و اجتماعی‌ش داره بهتر می‌شه، ولی در عوض، رابطه‌اش با همسرش بدتر شده. دعواهای روزمره، سردی و بی‌تفاوتی توی خونه زیاده. برای فرار از فشار خونه، ایوان خودش رو بیشتر و بیشتر درگیر کار می‌کنه. زندگی‌ش فقط یه چیز داره: کار. و این کار براش می‌شه پناهگاه، یه جایی که حس کنترل داره، نظم هست، و طبق مقررات پیش می‌ره - برعکس زندگی زناشوییش که آشفته و پرتنشه.همه چیز همون‌طور پیش می‌ره تا یه اتفاق ساده زندگی ظاهراً امن ایوان رو از هم می‌پاشه. وقتی داره دکور خونهٔ جدید رو درست می‌کنه - که انگار براش مظهر "موفقیت اجتماعی" و "سلیقهٔ عالی"ه - یه روز از نردبون می‌افته و بدنش ضربه می‌خوره. اما این ضربه، آغاز دردهای عجیبی توی پهلو و شکمشه. ایوان اول اهمیتی نمی‌ده. می‌گه خوب می‌شه. ولی کم‌کم دردها بیشتر می‌شن و باهاش احساس ضعف و ناامیدی هم میاد. چیزی که قبلاً با کار و روال روزمره کنترل می‌کرد، دیگه تحت کنترلش نیست.

اینجا یه نکته جذاب هم وجود داره و اونم توصیف تولستوی از وسواس ایوان برای دکور خونه‌ش که انگار نقدی به فرهنگ امروز ماست. خیلی‌ها با خرید برند و چیدمان‌های لوکس برای خودشون دنبال هویت هستن. دقیقا کاری که ایوان ایلیچ کرد – وقتی فکر کرد بعد از سالها کار تونسته خونه‌یی برای خودش بخره میره دنبال جزییات دکوراسیون که اگه کتاب رو بخونین بیشتر متوجه میشین منظورمون چیه و با این خونه انگار میخواد یه پناهگاه جعلی برای خودش بسازه.

حالا درد موندگار شده. ایوان می‌ره دکتر، و دکترها با زبون پر از اصطلاح و مبهم باهاش حرف می‌زنن، ولی در واقع هیچ‌چی نمی‌گن. اینجا تولستوی یه نقد تند به نظام پزشکی زمان خودش (و شاید همهٔ زمان‌ها) می‌زنه: پزشک‌ها بیشتر دنبال نمایش علم‌ان تا همدلی و شفاف‌گویی. ایوان سردرگم و ترسیده‌ست. اون شروع می‌کنه به جست‌وجوی راه‌های مختلف برای بهبود، ولی هر روش فقط موقته. همسرش اصلاً درکش نمی‌کنه و همه‌چی رو زیادی‌گیری یا ایراد گرفتن از خودش می‌دونه. و تنهایی ایوان شروع می‌شه...

ایوان داره می‌فهمه که اوضاع جدی‌تر از اونیه که فکر می‌کرد. درد، دائم و بی‌رحمه. ولی مهم‌تر از درد، اینه که ایوان داره می‌فهمه شاید واقعاً داره می‌میره. و اینجا کابوس شروع می‌شه... در سکوت و ترس، سعی می‌کنه این فکر رو پس بزنه، ولی ذهنش ول‌کن نیست. به مرگ فکر می‌کنه. به اینکه چطور ممکنه اون، که همه‌چیز رو "درست" انجام داده، حالا به این روز افتاده باشه؟! تولستوی این رو با یک جمله تاثیرگذار دیگه نشون می‌ده: «زندگی‌م که خوب بوده، درست بوده، پس چرا دارم عذاب می‌کشم؟» و اولین بذر شک در ذهن ایوان کاشته می‌شه: نکنه اون زندگی‌ی که فکر می‌کرد خوبه، در واقع اشتباه بوده باشه؟‌ انگار افتادنش از نردبان، نه فقط یه تصادف فیزیکی بوده، بلکه سقوط از توهم زندگی معمولیه. همکارانش فقط به این فکر میکنن که چه کسی جانشین اون خواهد شد. همسرش فقط نگران مسايل مالیه. پزشکان باهاش همدردی ندارن و صرفا از نظر علمی درباره بیماری‌ش صحبت میکنن. تنها کسی که باهاش همدلی داره،خدمتکار روستایی‌ش گراسیمه که نشان از تضاد و فاصله میان جامعه مدرن و انسان‌های ساده است. گرسیم کاری نکرد جز اینکه کنارش بنشینه، پاهاش رو کمی بالاتر بگیره که درد کمتر بشه و با آرامش بهش بگه: «چیزی نیست آقا، همه‌مان روزی می‌میریم...» گرسیم نماد همون زندگی ساده و بدون نقابی بود که ایوان هیچ‌وقت تجربه نکرده بود.

ایوان توی ترس و درد داره فرو می‌ره. نه پزشکی کمکش می‌کنه، نه خانواده. همه باهاش مثل یه مریض رفتار می‌کنن، ولی هیچ‌کس واقعاً نمی‌فهمه چه وحشتی درونشه. تنها کسی که انگار هنوز یه‌ذره انسانیت داره، خدمتکار ساده‌ش یعنی گرسیم ه. پسر جوونی که با مهربونی، بدون حرف زیاد، فقط با حضور و لمس دستش، به ایوان آرامش می‌ده. «کسی جز گرسیم نمی‌فهمه که درد یعنی چی. اون تنها کسیه که وانمود نمی‌کنه». و ایوان کم‌کم به این فکر می‌افته: «شاید زندگی من اون‌طور که باید، نبوده. شاید درست زندگی نکردم...» اینجا برای اولین بار، شک به خود وارد می‌شه — و این همون لحظه‌ست که از مرگ نمی‌ترسه، از احساس پوچی زندگی می‌ترسه.

ترس به وحشت فلسفی تبدیل می‌شه. ایوان شروع می‌کنه به مقایسهٔ خودش با گذشته. دنبال لحظه‌هایی می‌گرده که واقعاً "زندگی" کرده باشه، ولی هیچ‌چی پیدا نمی‌کنه. این رو با نقل‌قول کلیدی این چند فصل تولستوی بارها تکرار می‌کنه: «زندگی من سراسر دروغ بوده». اون فکر می‌کرد چون وظایفشو انجام داده، آدم خوبی بوده. ولی الان می‌فهمه: همهٔ اون کارهایی که جامعه بهش می‌گفت درست، شاید فقط راه فرار بوده از چیزی واقعی‌تر.

ایوان از خودش می‌پرسه: «مرگ واقعیه؟» و بعد جواب می‌ده: «بله. برای من، خیلی واقعی‌تر از زندگیه.» اون دیگه مثل بقیه نقش بازی نمی‌کنه. برای اولین بار، با خودش و حقیقت رو‌به‌رو می‌شه. اینجا بد نیست به یه جمله از هایدگر هم بپردازیم: مرگ ممکن‌ترین امکانه. مرگ، امری شخصیه. مرگ دیگران فقط یک خبر یا رویداده اما مرگ من، مرگ واقعیه. ایوان ایلیچ تا قبل از مریض شدن، فکر می‌کرد مرگ مال دیگرانه. ولی وقتی خودش به سمت مرگ می‌ره، تازه با ترس، پوچی و وحشت مواجه میشه و اینجاست که بحران واقعی شروع میشه: آیا واقعا زندگی درستی داشتم؟ نکنه تمامش اشتباه بوده.

الیزابت کوبلر-راس، میگه آدمها در مواجهه با سوگ اطرافیانشون پنج مرحله رو میگذرونن. اولین مرحله انکار: وقتی کسی رو از دست می‌دی،

  • اول انکار میکنی و میگی اون زنده‌ست. حتما اشتباهی شده
  • بعد خشم: از پزشکان، خانواده و یا بی‌تفاوتی دیگران ناراحت و عصبانی می‌شی. حتی میگی چرا اون؟ چرا الان؟ چرا خدا این کار رو باهام کرد؟ چرا نتونستم فلان کار رو بکنم براش؟
  • بعد چانه‌زنی و حسرت: با خودت میگی کاش یه فرصت دیگه داشت... کاش برمی‌گشت. کاش بیشتر براش کاری کرده بودم. اگه فقط یه بار دیگه می‌دیدمش...
  • بعد افسردگی. واقعیت رو پذیرفتی اما با غم نبودش روبرو می‌شی. انرژی نداری و گوشه گیری. پیش خودت میگی دیگه هیچی مثل قبل نیست. دلم نمی‌خواد کاری کنم.
  • و آخرین مرحله: پذیرش. اون رفته... ولی هنوز توی قلبمه. من باید ادامه بدم و اینجاست که با خاطرات زندگی می‌کنه.

باید توجه کنین که این مراحل خطی نیست و برای آدمای مختلف میتونه شکل‌های مختلف داشته باشه.

منم یه توضیح کوتاه برای کسایی که مثل من به زیست‌شناسی و روانشناسی تکاملی علاقه دارن بدم. تمام مراحلی که گفته شد در جهت بقای ماست. در اولین مرحله، مغز شروع میکنه به انکار واقعیت. یک سیستم دفاعی برای اینکه مغز از شنیدن این خبر ناگهانی کلپس نکنه و ویران نشه. خشم و چانه‌زنی شاید بیشتر از گذشته ما باهامون مونده باشه. اون زمان این خشم باعث میشد مثلا اگه کسی از قبیله دیگه اون فرد رو کشته بود، بتونی با این خشم، علیه اون قبیله قیام کنی و چانه‌زنی هم در جهت دعا، نذر یا اعمال آیینی برای حفظ و بقای بقیه اعضاء قبیله به حساب میومد. مرحله افسردگی یکی از مهمترین مراحل مغز ما برای بقاست. انگار مغز میره به حالت استندبای و وارد فاز صرفه‌جویی انرژی میشه. یک استراحت روانی اجباری برای کم کردن ورودی‌های حسی و پذیرش درد و جلوگیری از اقدامات عجولانه و مرحله آخر پذیرش که مغز کم‌کم مسیر جدید بقا رو میسازه. نه فقط زنده موندن بلکه ادامه داد. فرد یاد می‌گیره با غم زندگی کنه. خاطرات رو حفظ کنه و دوباره وارد اجتماع بشه – چون انزوا خطرناک‌ترین تهدید برای بقاست.

حالا نکته جالب اینه که تولستوی توی این فصل‌ها، ایوان ایلیچ رو با همین مراحل اما در مقابل مرگ خودش به تصویر میکشه:

  1. اول انکار: ابتدا تصور می‌کند بیماری‌اش چیز مهمی نیست.
  2. بعدش خشم: از پزشکان، خانواده و بی‌تفاوتی اطرافیانش ناراحت و عصبانی میشه.
  3. معامله: امید دارد که شاید راهی برای درمان وجود داشته باشه.
  4. افسردگی: دچار ناامیدی شده و دیگر بهبودی رو غیرممکن می‌بینه.
  5. و پذیرش: در لحظات پایانی، آرامش پیدا می‌کنه و مرگ رو می‌پذیره.

در ابتدای فصل دوازده، یعنی فصل آخر کتاب، تولستوی فرایند مرگ رو با یک جمله وحشتناک و دردناک نشون میده: «ایوان ایلیچ جیغ کشید... سه روز تمام را یک‌بند جیغ کشید...» این توصیف بی‌رحمانه باعث میشه خواننده همدلی بیشتری با شخصیت پیدا کنه و خودش رو در موقعیت اون تصور کنه. در لحظات آخر، ایوان از درد و رنجش به یه درک عمیقتر می‌رسه. به نوعی میشه گفت که درست وقتی می‌میره تازه واقعا زنده میشه. این دقیقا چیزی بود که تولستوی از خودش می‌پرسه: «چطور باید زندگی کرد که در لحظه مرگ، حس نکنیم که هیچ وقت واقعا زندگی نکردیم؟»

 

یه چیزایی توی این داستان، اون رو تبدیل به یه شاهکار میکنه. اول اینکه تولستوی داره سعی میکنه در سراسر داستان، همه چیز رو بذاره توی «کادر» داخل یک جعبه. مثلا مدام میگه توی کودکی، ایوان داخل یک چارچوب بود و کاملا تحت کنترل. بعدها که بزرگتر شد، سعی کرد یک کادر اخلاقی دور خودش بکشه و نظم اجتماعی رو رعایت کنه. توی فصل‌های آخر اما با یک استعاره خودش رو داخل یک کیسه سیاه تصور میکنه که سرانجام به ته اون میرسه و نوری رو می‌بینه که استعاره‌ای از رهایی و تولد دوباره است. یه جورایی یادآور رحم مادر. به این معنی که با فهمیدن راز زندگی انگار به تولد یک آگاهی جدید رسید.

مرگ ایوان ایلیچ رو خیلی ساده‌انگارانه نگاه کنیم در مورد مرگه. اما داستان زندگیه. تولستوی جامعه مادی‌گرا، روزمرگی و بی‌تفاوتی انسان‌ها رو نسبت به معنای واقعی زندگی نقد می‌کنه. مثلا من وقتی داشتم این کتاب رو میخوندم هم میکردم کیسه سیاه امروز ما شاید همین گوشی‌ها و اینستاگرام و الگوریتم‌هاشون و هزار تکنولوژی دیگه باشن که همه چیز رو واسه‌مون فیلتر می‌کنن و یه توهم از زندگی برامون ساختن. آیا توی این فضای فیلترشده، واقعا داریم زندگی می‌کنیم یا فقط یه زندگی جعلی می‌بینیم؟ انگار تولستوی میخواد ما یک لحظه بیاستیم و زندگی رو متوقف کنیم و به این فکر کنیم که آیا تا اینجای کار، زندگی درستی داشته‌ایم؟ و یا اینکه از اینجا به بعد رو چطور باید زندگی کنیم؟

قبل از تموم کردن پادکست، چند نکته جالب دیگه هم در مورد این داستان بگیم. یکی اهمیت عدد ۱۲ در ساختار داستان. مثلا اینکه داستان در ۱۲ فصل روایت میشه. این عدد در ادیان ابراهیمی و مسیحیت، عددی مهم و نمادینه. مثل دوازده شاگرد مسیح، دوازده قبیله‌ی اسرائیل، دوازده دروازه‌ی اورشلیم جدید و حتی برای دین خودمون، دوازده امام. این عدد ممکنه در ساختار داستانی هم به نوعی نماد از یک مسیر تکامل و گذر از یک مرحله به مرحله دیگه استفاده شده باشه.

یکی از چیزهایی که این اثر رو شاهکار می‌کنه، اینه که هرچی به مرگ نزدیک‌تر می‌شیم، زمان و مکان تنگ‌تر می‌شود: اول داستان، سال‌ها و مکان‌های مختلف رو توی چند صفحه طی می‌کنیم: کودکی، جوانی، ازدواج، ارتقای شغلی. بعد، زمان کند میشه: هفته‌ها و روزها. و آخر، در چند فصل پایانی، هر دقیقه و ثانیه رو با او نفس می‌کشیم. حتی مکان هم کوچک‌تر می‌شود: از شهرهای مختلف به یه خانه، از خانه به یه اتاق، از اتاق به یه مبل، از مبل به فضای تاریک ذهن. این کمپوزیسیون روایی باعث میشه حس خفگی و تنهایی ایوان، ملموس بشه. انگار ما هم داریم با او توی همون کیسه سیاه فرو می‌ریم.

مرگ ایوان ایلیچ رو می‌شه فقط یک تراژدی دونست یا میشه اون رو یک آینه دید. آینه‌ای که خودت رو در اون نگاه کنی و بپرسی: آیا هر روز دارم فقط نقش بازی می‌کنم؟ آیا دارم زندگی رو عقب می‌اندازم؟ اگه همین حالا همه‌چیز تموم بشه، چه حسی دارم؟

تولستوی نمیگه پاسخ این سؤالا آسونه ولی میگه تا وقتی زنده‌ای فرصت داری با خودت صادق باشی. تو عرفان شرق، سهروردی و مولانا میگن وقتی خود واقعیت رو پیدا می‌کنی تازه متولد می‌شی. وقتشه با خودمون صادق باشیم – زندگیمون معمولی، ساده اما وحشتناک نباشه. به این فکر کنیم که همین لحظه، انگار یک بیداری برامون باشه برای کارهایی که دوست داریم انجام بدیم...

 

این خلاصهٔ کتاب مرگ ایوان ایلیچ طوری نوشته شده که خیلی سریع و مفید بتونین نکات کلیدی رو بخونین. با فونت درشت، صفحه‌بندی مناسب و طراحی شده برای مطالعه راحت در موبایل.

دانلود خلاصه PDF کتاب مرگ ایوان ایلیچ