اپیزود هشتم
آزادی یا توهم آزادی؟
کی برای ما تصمیم میگیره؟
تا حالا به این فکر کردی که انتخابهایی که هر روز انجام میدی واقعاً مال خودته یا از قبل برات چیده شده؟ توی این اپیزود از پادکست سطر سوم، از چمنهای بیمصرف قصرهای قرون وسطی تا صفهای طولانی آیفون، از ژن و فرهنگ گرفته تا قدرت پنهان الگوریتمها، سراغ این پرسش میریم که آیا ما واقعاً آزادیم یا فقط داریم بین گزینههایی که برامون انتخاب شده، دست به انتخاب میزنیم؟ آماده شو برای سفری که ممکنه دیدت رو به آزادی و ارادهی آزاد برای همیشه تغییر بده. (متن کامل پادکست در ادامه در بخش تببندی خواهد آمد)
(مشاهده از یوتیوب با VPN روشن)
(اگه VPN نداری، میتونی از اینجا گوش کنی)
(۱)
پادکست این هفته رو میخوام با یه سوال ساده شروع کنم که جوابش به یه جای عجیب و شایدم ترسناک برسه. سوال اینه. چرا ما آدما توی باغچه جلوی خونهمون چمن میکاریم؟ چرا اصلا چمن دوست داشتنیه؟ با کلاسه؟
برای جواب به این سوال میرم سراغ یکی از بخشهای کتاب Homo Deus از یووآل نوح هراری. برای اولین بار در اروپای قرون وسطی در قصرهای سلطنتی و زمینهای اشرافی، چمنکاری شروع شد. دلیلش اما خیلی جالبه. چمن کاملا بیهوده و بیمصرف بود و حتی مورد استفاده دام هم نمیتونست قرار بگیره. از طرف دیگه چمن نیاز به نگهداری مدام داشت، نیاز به آب زیاد داشت. پس ثروتمندان به نشونه بهرخ کشیدن ثروتشون، یک زمین بزرگ رو چمن میکاشتن تا نشون بدن اینقدر زمین دارن که حاضرن بخشی از اون رو برای زیبایی، فقط چمن بکارن. قرن نوزدهم کمکم طبقه متوسط هم از همین ترند کپی کردن و با گسترش ماشین چمنزنی و سیستمهای آبیاری و زندگی حومهای، چمن شد نماد خونههای خوب و شاد و اما امروز داشتن و کاشتن چمن تبدیل شده به یه هنجار اجتماعی؛ اگه جلوی خونهتون باغچهای داشته باشین و توش چمن نکارین همسایهها فکر میکنن فقیرین یا تنبل و این طور بود که یک تکه سبز بیمصرف که نیاز به نگهداری و کوتاه کردن هفتگی داره تبدیل شد به یک ترند طبیعی برای نشون دادن شادی و زیبایی چون اجداد اشرافزادهمون این کار رو میکردن. حتی توی خیلی از کشورها مثل قطر و امارات وسط بیابون و با صرف هزاران لیتر آب، چمن میکارن.
حالا سوال اینجاست. احتمالا خیلی از چیزهایی که توی زندگی امروز ما هستن، خیلی چیزهای ضروری و حتی چیزهایی که ربطشون میدیم به سلیقهمون، انتخاب ما نیستن بلکه ارث فرهنگیان، ارث قدرت حکومتها هستن و ما فقط توهم این رو داریم که آزادیم و فکر میکنیم تصمیمهامون از خودمونه در حالیکه اونها حاصل یک سری اتفاق، شرطی شدن محیطی، احساسات لحظهای و حتی ژنهامون هستن. پس سوال اینجاست آیا ما واقعا آزادیم یا توهم آزاد بودن داریم و همه چیز از قبل برای ما نوشته شده؟ آیا خودمون تصمیم میگیریم و انتخاب میکنیم یا تصمیمهامون از قبل گرفته شده و انتخابها رو بهمون دادن و ما فقط بین اونها محدودیم. انگار حتی سیلقههامون هم برای خودمون نیست. چمن میکاریم و فکر میکنیم سلیقه خودمونه اما پشتش یک تاریخچه طولانی وجود داره که انگار ما رو وادار میکنه به اون کار. فکر میکنم اگه تا انتهای این پادکست بریم و مثالهایی که همهمون هرروز درگیرشون هستیم، بشنویم، به یه جواب جالب برسیم.
(۲)
قبل از اینکه بخوایم چیزی رو شروع کنیم اول از همه باید بدونیم آزادی دقیقا یعنی چی. فیلسوفها بین دو مدل از آزادی فرق میذارن. یکی
آزادی منفی یا بیرونی: یعنی کسی جلوت رو نگیره و اگه بخوای بری بیرون در باز بشه. و اون یکی
آزادی مثبت یا درونی: یعنی من بتونم از در برم بیرون چون «خودم خواستم». نه چون مجبورم. نه چون شرطیام و نه چون یکی دیگه خواست.
حالا مشکل اینجاست. ما خیلی وقتها نمیدونیم اصلا چرا یه چیزی رو میخوایم. مثلا اینکه چرا فلان شغل رو انتخاب کردم؟ چرا عاشق فلانی شدم؟ چرا فلان ایده سیاسی یا مذهبی برام جذاب شده؟
ما فکر کردیم این انتخابها حاصل فکر و ارادهمونه ولی اگه یه کم دقیقتر نگاه کنیم، میبینیم که خیلی وقتها انتخابهامون از قبل، بدون اینکه خودمون بدونیم، برنامه ریزی شدن.
بیاین چند تا مثال دیگه بزنیم. فرض کنین یه دختری هستین که توی یه شهر کوچک زندگی میکنه. توی اون شهر پوشیدن لباس رنگی یا موسیقی گوش کردن، خیلی پسندیده نیست و شاید هم ممنوعه. اون دختر دلش میخواد لباس رنگی بپوشه یا مثلا موسیقی گوش کنه اما اگه بخواد نمیتونه. این یعنی آزادی بیرونی نداره.
حالا یه مثال دیگه، فکر کنین یه پسر یا دختر جوان هستین و میخواین گوشی بخیرین. حس این رو دارین که آزادی دارین برای خریدش. اما حتما اولین گزینهها براتون آیفون یا سامسونگه. اصلا به کارایی فکر هم نمیکنین که مثلا فلان گوشی چینی کارایی بیشتری داره. یعنی انگار چند تا انتخاب بهمون از بیرون تحمیل شده و ما بین اونها داریم انتخاب میکنیم. این یعنی آزادی درونی نداریم.
پس بنابراین، باز بودن در زندان مهم نیست. اینکه خودت بخوای ازش بیای بیرون هم مهمه.
(۳)
تا اینجای داستان به این رسیدیم که انگار ما توی خیلی چیزها انتخاب نداریم. حتی سلیقهمون هم مال ما نیست. ما آزاد نیستیم که چی رو قشنگ بدونیم. قشنگیها قبلا از طرف تاریخ و طبقه قدرت به ما دیکته شدن. و حالا قسمت ترسناکتر داستان جاییه که هوش مصنوعی هم وارد بازی میشی. میخوای فیلم ببینی، میری توی نتفلیکس و بهت پیشنهاد میده. چون میدونه قبلا چی دیدی. میخوای بری توی اینستاگرام و خستگی در کنی اما میدونسته تو در طول روز با کی درباره چی حرف زدی، میدونه وقتی اسکرول میکنی، حتی اگه پستی رو باز نکنی، چشمت روی چه پستی مکث میکنی. میدونه توی کشورت ترند چیه. میدونه تو از چه برندهایی خوشت میاد. میدونه برای فلان پست، چند بار خندیدی. انگار دیگه تو انتخاب نمیکنی؛ اون انتخاب میکنه و فقط تو اجرا میکنی. انگار اون انتخاب، قبل از اینکه تو بدونی، براش تصمیمگیری شده بود. حالا انگار آزادی فقط یه قصه برامون به نظر میرسه که باعث میشه حس کنیم کنترل زندگیمون به دست خودمونه. اما در تصمیمهامون براساس ژنهامون، خانوادهمون، کشورمون، خاطرات کودکیمون و امروز هم الگوریتمهای گوگل و اینستاگرام داره کنترل میشه. انگار ما کمتر از چیزی که فکر میکنیم آزادیم. ما انتخاب نمیکنیم؛ فقط عکسالعمل نشون میدیم. ما فکر میکنیم خواستههامون از درون ما میان، ولی خیلیهاشون بیرونی هستن و از بیرون بهمون القاء میشن.
حتما دیدین وقتی قراره مدل جدید آیفون رونمایی بشه، همه توی کشورها از روزهای قبل جلوی در اپ استورها صف میکشن. یا یه مثال ملموس دیگه. یه زمانی چاقی نشونه قدرت بود. مثلا خانمها چاق بودن چون نشون میداد زندگی خوبی دارن، خوب به خودشون میرسن و آقایون هم چاق بودن چون ثروتمند بودن. اما الان لاغری، زیبایی و موفقیت محسوب میشه. انگار نشون میده که بیشتر داری برای خودت وقت میذاری. انگار انتخابهامون طراحی فرهنگ و شاید هم اقتصاد باشن.
و باز این سوال مطرح میشه که وقتی آزادی یعنی آگاهی از اینکه چرا چیزی رو میخوای، اگه ندونی خواستهات از کجا اومده، آیا واقعا آزادی؟
(۴)
تا اینجای داستان به قول شوپنهاور فهمیدیم که «ما میتونیم کاری که میخوایم رو انجام بدیم، ولی نمیتونیم «بخوایم» که چی بخوایم». یعنی تو شاید بتونی از بین دو برند نوشابه، یکی رو انتخاب کنی ولی اینکه اصلا چرا دلت نوشابه میخواد و آب نمیخوری، چرا نوشابه سیاه میخوای و اینکه چرا از همین دو برند نوشابه انتخاب میکنی، دست تو نیست.
یا مثلا فکر کنین که میخواین مهاجرت کنین. فکر میکنین تصمیم خودتونه اما دلیل اصلیسش یه تجربه تلخ قدیمی توی کشور خودت، یه دوست مهاجر موفق و یا فشار اقتصادیه. یعنی «خواستن مهاجرت»، یه انتخاب آگاهانه نیست، یه واکنش به یه زنجیره شرطیه و حتی یه چیز دیگه هم انگار دست شما نبوده؛ اینکه چرا انتخابتون برای مهاجرت، بین چند کشور خاصه!
یه مثالم از دنیای مارکتینگ بگم جالبه. شاید به درک موضوع در ابعاد کوچکتر کمک کنه. حتما توی خیلی از فرودگاهها برای رسیدن به گیت دیدین که باید از داخل فروشگاههای عطر و شکلات و نوشیدنی رد شی؟ حتی اگه هیچ علاقهای به اون چیزا نداشته باشی، مجبوری از بین قفسهها رد شی و بوهاشون رو حس کنی. حالا فکر کن آخرش یه شکلات هم بخری و فکر کنی «خودم خواستم». اما آیا واقعا خودت خواستی؟ واقعیت اینه که اون فضا طراحی شده تا وسوسه شی. پس انتخاب تو، انتخاب تو نیست. یه مهندسی روانیه.
برای همین نیچه یه کم تندتر نظرش رو بیان میکنه و میگه «ما به چیزی به اسم «من» و انتخابهام باور داریم فقط و فقط چون به دردمون میخوره، نه اینکه چون واقعا وجود داره». یعنی من خیلی کارهای نیستم در تصمیمگیریهای روزمرهم. یه مشت عامل بیرونی مثل انگیزه، ترس، هوس، عادت، عرف و خیلی چیزهای دیگه دارن دعوا میکنن تا هرکدوم که زورشون بیشتر بود، تصمیم برنده رو بگیره. دقیقا مثل رژیم گرفتن. رژیمی اما شب وسوسه میشی بری سر یخچال و یه چیزی بخوری. یه بخشی از وجودت میگه «نه! تو رژیمی!» و یه بخش دیگه میگه «حالا یه دونه که اشکال نداره!». یه بخشی هم انگیزهته از رژیم که میگه: «تو مگه قرار نبود برای فلان مهمونی یا فلان مسافرت لاغر کنی؟» حالا کدوم بخش واقعیتره؟ هیچکدوم فقط چون یکی زورش بیشتره.
و حالا سوال آخر که خیلی به نظرم جذابه. فکر کنین شب با یکی دعواتون میشه و یه چیزی میگین که بعدا پشیمون میشین. بعدا پیش خودتون فکر میکنین «کاش نمیگفتم. میتونستم نگم». اما واقعیت اینکه اون خستگی، یا پیشینه، یا خاطره از چیزی که اون لحظه توی ذهنت بود، همه و همه باعث شدن تو اون حرف رو بزنی و هیچ کدومشون تحت کنترل تو نبودن. و حالا سوال اینجاست: اگه فکر کنیم که خیلی از این رفتارهای ما در طول روز تحت کنترل ما نیست، آیا ما مسئولیم؟ پس اخلاق چی میشه؟
(۵)
تا اینجا کلی بررسی کردیم که آزادی یا وجود نداره و یا کمتر از چیزیه که فکر میکنیم. اینجاست که یه سوال جدی پیش میاد. اگه ما واقعا آزاد نیستیم، پس مسئولیت کارهامون با کیه؟ اگه کسی مرتکب جرمی بشه، ولی اون انتخاب، تحت کنترل خودش نباشه، پس باید مجازاتش کرد یا نه؟ تکلیف عدالت، بدون آزادی چه شکلی میشه؟
یه مثال بزنم. فکر کن یه نوجوان ۱۶ ساله دزدی کرده. سیستم سنتی میگه «اشتباه کرده و پس باید تاوان بده!» اما اگه بفهمی اون پسر توی محلهای بزرگ شده که هیچ الگوی مثبتی نداشته، خانواده درست و حسابی نداشته و هرروز گرسنه میخوابیده، آیا باز هم باید مجازاتش کنیم؟ یا باید درمان بشه؟
به قول سم هریس در کتاب اراده آزاد یا Free Will: «وقتی بدونیم مردم «نمیتونن غیر از اونچه که هستن باشن»، به جای خشم، باید دلسوزی و اصلاح داشته باشیم.»
دیدگاه سنتی میگه تو انتخاب کردی، پس باید تقاص پس بدی. تو مسئول کارت هستی. اما یه چیز جالب بگم که توی کتاب The Illusion of Conscious Will یا توهم ارادهی آگاهانه از دنیل وگنر خوندم. وگنر که یه روانشناس آمریکاییه توی این کتاب نشون میده ما خیلی وقتها فقط فکر میکنیم اراده داریم. اون میگه ذهن ما بعد از انجام عمل، یه داستان سر هم میکنه تا توجیه کنه چرا اون کار رو کردیم؛ نه اینکه واقعا از اول، تصمیم آگاهانه ما بوده باشه. توی این کتاب از یه آزمایش به نام لیبت یا Libet Experiment نام برده که یک آزمایش عصبشناسی یا نوروساینس هست. توی این آزمایش، از داوطلبان خواسته شد هر وقت که «خواستن»، یه دکمه رو فشار بدن. در همین حین، فعالیت مغزیشون ثبت میشد. نتیجه این بود که حدود ۳۰۰ تا ۵۰۰ میلیثانیه قبل از اینکه فرد بهصورت آگاهانه تصمیم بگیره حرکت کنه، مغز اون تصمیم رو گرفته بود. یعنی چیزی به اسم "تصمیم آگاهانه"، در واقع فقط آگاهی از تصمیمیه که قبلاً گرفته شده. این آزمایش نشون داد که سیگنال مغزی، چند صدم ثانیه قبل از اینکه فرد تصمیم بگیره، فعال میشه، یعنی مغز قبل از اینکه ما آگاهانه تصمیم بگیریم، سیگنال تصمیم رو میفرسته. مثلا قبل از اینکه تو به صورت خودآگاه تصمیم بگیری دستت رو بلند کنی، مغزت اون دستور رو داده. تو فقط بعدش فکر میکنی که «من اون کار رو کردم.» اگه مغز ما زودتر از ما تصمیم میگیره، پس ما چی هستیم؟ ناظر؟ بازیگر؟ یا فقط یه توجیهگر بعد از واقعه؟
(۶)
ما امروز غیر از خانواده، کشور، فرهنگ، مذهب، پیشینه تاریخی، و ژن، الگوریتمها و هوش مصنوعی رو هم داریم. الگوریتمها بهتر از خودمون ما رو میشناسن. میدونن ما کی هستیم، چی میخوایم. میری توی یه پلتفرم و یک آهنگ رو بهت پیشنهاد میده و تو به اون آهنگ معتاد میشی، فقط و فقط چون چند بار سر اون موزیک، قبلا مکث کرده بودی. تصمیمگیری از یه ماشین به تو منتقل شده و تو فقط تاییدش کردی. الگوریتمها تصمیم میگیرن چه شخصیتی و با چه ظاهر یا چه الگوی رفتاری رو به تو نشون بدن و تو بر همون حساب دوست یا همسرت رو انتخاب میکنی. چون طبق اون الگوها، دنبال اون شخصیت یا اون ظاهر بودی. انگار شبکههای اجتماعی یه زندان نامريی شدن که بهت چیزی رو نشون میدن که قبلا یه جورایی بهش واکنش نشون دادی. بیشتر همون چیز رو میبینی، از چیزهای دیگه دور میمونی و کمکم فکر میکنی دنیا همینه. یه دنیای مصنوعی یا filter bubble که خودت فکر می کنی انتخابش کردی اما در واقع انتخابش کردن که تو اونجا بمونی. انگار بزرگترین تصمیمهای زندگیمون رو دارن دولتها یا کمپانیهای بزرگ میگیرن و قدرتهایی رو ازمون گرفتن که شاید هرگز نبینمشون.
(۷)
یه پیشنهاد جذاب هم بدم بهتون. اگه سریال The Capture رو ندیدین، حتما ببینین. خصوصا فصل دوم سریال برای من خیلی جذاب بود. توی این سریال نشون میده که یک شرکت هوشمصنوعی چطور به کمک سیاستمدارها میاد. اونها ادعا میکنن که میدونن حتی اگه به هر شخص دو برند خمیردندون رو بدی، کدومش رو انتخاب میکنه و با دونستن الگوهایی که جامعه ناخودآگاه دوست داره، یه شخص رو پیدا میکنن و فقط چون توی الگوریتمها با ذهن جمعی هماهنگه، به راحتی اون رو توی انتخابات برنده کنن تا نخست وزیر انگلیس باشه. به عبارت دیگه قرار نیست آدمی رو اختراع کنن. فقط از بین آدمای واقعی، کسی رو پیدا میکنن که با الگویی که جامعه ناخودآگاه دنبالش میگرده، هماهنگه و بعد الگوریتمها کاری میکنن مردم حس کنن خودشون انتخابش کردن. این سریال نشون میده که هوش مصنوعی و الگوریتمها چطوری دارن هدایت افکار عمومی رو انجام میدن و بر تصمیمهای کلان زندگی آدمها تاثیر میذارن.
حالا سوال اینکه که آیا راه فراری براش وجود داره یا نه؟ میدونیم که هوش مصنوعی و الگوریتمها دیگه برگشتناپذیرن و موندگار شدن توی زندگی ما. دیگه از الگوریتمها نمیشه فرار کرد چون سرتاسر زندگیمون رو گرفتن. اما شاید تنها راه این باشه که خودآگاهی دیجیتال داشته باشیم و گاهی حتی برخلاف الگوریتمها عمل کنیم. مدام از خودمون بپرسیم، آیا این انتخاب منه یا این رو برام چیدن؟ چیزی که بهش میگیم اراده آزاد یا همون Free Will اینکه که ما در هر لحظه میتونیم جور دیگهای تصمیم بگیریم؛ یعنی مختاریم، نه فقط مجری شرایط. یادمون نره که این خطرناکترین نوع بیارادگیه: «وقتی فکر کنی آزادی، ولی در واقع فقط یک مسیر از پیشطراحی شده رو طی کنی.» شاید هیچوقت به آزادی مطلق نرسیم، اما هر لحظهای که خودمون بفهمیم چرا داریم کاری رو میکنیم، یعنی یه لحظه آزاد داشتیم. آزادی مطلق شاید یه افسانهست اما آگاهی، هنوز دست خودمونه.
امیدوارم پادکست امروز هم باعث شده باشه کمی به خودمون بیشتر بیاندیشیم و برای بهتر زندگی کردن خودمون و کسانی که دوستشون داریم قدم برداریم. مراقب خودتون باشین.
خلاصهی اپیزود
۱. شروع با یک مثال ساده اما معنادار
چمنکاری در قصرهای قرون وسطی اروپا فقط یک نماد قدرت بود: هزینهبر، بیمصرف، و نشانهای از زمین و ثروت زیاد. این «سلیقه اشراف» کمکم به فرهنگ طبقه متوسط و بعد به یک هنجار اجتماعی جهانی تبدیل شد. امروز حتی در بیابانهای قطر و امارات هم با صرف هزاران لیتر آب چمن میکارند، بدون اینکه بدانیم چرا.
۲. تعریف دو نوع آزادی
-
آزادی بیرونی: نداشتن مانع فیزیکی یا قانونی برای انجام کار (مثل اینکه بتوانی از خانه بیرون بروی).
-
آزادی درونی: توانایی انتخاب یک کار صرفاً چون «خودت خواستهای»، نه به دلیل اجبار، شرطیسازی یا فشار بیرونی.
مشکل اینجاست که اغلب ما در آزادی درونی محدودیم؛ چون انتخابها از قبل برایمان چیده شدهاند.
۳. انتخابهای ما چطور شکل میگیرند؟
بخش بزرگی از سلیقهها و ترجیحات ما محصول تاریخ، فرهنگ و قدرت است.
مثالها:
-
زمانی چاقی نشانه زیبایی و ثروت بود، امروز لاغری.
-
انتخاب برندهایی مثل آیفون بدون بررسی منطقی کارایی.
-
پذیرش سبک پوشش یا رفتار، صرفاً چون جامعه آن را تأیید میکند.
۴. ورود الگوریتمها به زندگی روزمره
شبکههای اجتماعی و سرویسهای آنلاین با جمعآوری دادهها، الگوهای رفتاری ما را میشناسند:
-
نتفلیکس فیلمهایی پیشنهاد میدهد که با سابقه تماشای ما هماهنگ باشد.
-
اینستاگرام محتوایی را بیشتر نشان میدهد که میداند واکنش مثبت نشان میدهیم.
نتیجه؟ شکلگیری «حباب فیلتر» که باعث میشود دنیای واقعی را محدود و یکطرفه ببینیم.
۵. نگاه فیلسوفها و پژوهشهای علمی
-
شوپنهاور: ما میتوانیم هر کاری که میخواهیم انجام دهیم، ولی «خواستن» ما تحت کنترل ما نیست.
-
نیچه: باور به «من» و اراده آزاد، بیشتر یک ابزار مفید برای زندگی است تا یک حقیقت مطلق.
-
آزمایش لیبت: مغز چند صد میلیثانیه قبل از آگاهی ما، تصمیم را میگیرد؛ یعنی اراده آگاهانه بیشتر یک «توهم بعد از تصمیم» است.
۶. پیامدهای اخلاقی و اجتماعی
اگر بسیاری از تصمیمهایمان تحت کنترل ما نباشد:
-
آیا میتوانیم دیگران را برای کارهایشان سرزنش کنیم؟
-
رویکرد سم هریس: به جای خشم و مجازات، باید بر اصلاح و دلسوزی تمرکز کنیم.
مثال: نوجوانی که دزدی کرده اما در محیطی پر از فقر و بدون الگوی مثبت رشد کرده.
۷. نمونههای فرهنگی و رسانهای
سریال The Capture نشان میدهد که چطور الگوریتمها میتوانند با تحلیل الگوهای جمعی، فردی را که بیشترین شانس پذیرش عمومی را دارد، به قدرت برسانند؛ بدون اینکه مردم حس کنند انتخابشان دستکاری شده است.
۸. آیا راه فراری وجود دارد؟
-
الگوریتمها و هوش مصنوعی حالا بخش جدانشدنی زندگی ما هستند.
-
تنها راهحل: خودآگاهی دیجیتال؛ یعنی پرسیدن مداوم از خودمان که «آیا این انتخاب من است یا برام طراحی شده؟»
-
گاهی باید آگاهانه برخلاف الگوریتمها عمل کنیم تا از مسیر از پیش تعیینشده خارج شویم.