اپیزود ششم
چرا تمدنهای بزرگ عقب موندن؟
(با نگاهی به کتاب تفنگها، میکروبها و فولاد نوشته Jared Diamond)
تا حالا شده وسط گشتوگذار توی اینترنت از خودت بپرسی چرا بیشتر محتوای مفید از کشورهای دیگهست؟ توی این اپیزود از پادکست سطر سوم، میریم سراغ این سؤال مهم: چرا تمدنهای باستانی مثل ایران، مصر و یونان عقب موندن؟ و چطور جغرافیا، کشاورزی، بیماریها، و رقابتهای تاریخی آیندهی ملتها رو شکل دادن... (متن کامل پادکست در ادامه در بخش تببندی خواهد آمد)
(مشاهده از یوتیوب با VPN روشن)
(اگه VPN نداری، میتونی از اینجا گوش کنی)
چرا تمدنهای بزرگ عقب موندن؟
تصور کن داری با موبایلت توی اینستاگرام میچرخی، ولی هرچی پست مفید میبینی، خارجیها ساختنش. از هوش مصنوعی گرفته تا کتاب، تا آموزش، تا طراحی محصول. حالا برگرد عقب، هزار سال پیش، تو همون سرزمینی که الان زندگی میکنی، دنیا منتظر بود ببینه از اینجا چه چیز تازهای درمیاد... چی شد که جای خالق، شدیم مصرفکننده؟ این سوالِ شاید خیلی از ماها باشه: چرا کشورهایی که هزاران سال پیش مهد تمدن بودن، امروز تبدیل شدن به مصرفکنندهی تمدن؟ ایران، مصر، یونان، سوریه، آفریقا، با اونهمه سابقهی فرهنگی، علمی، هنری، امروز از خیلی کشورها عقبترن؟
شاید جوابهایی ساده بشه براش پیدا کرد. اما امروز توی این پادکست میخوام با یک دیدگاه عمیق نسبت به این مسئله نگاه کنیم: نگاهی از جرد دایموند و کتاب معروفش تفنگها، میکروبها و فولاد که البته برنده جایزه پولیتزر هم شد.
دایموند با یه جمله شروع میکنه که تقریباً کل قصه رو برات باز میکنه: ما و شامپانزهها یه جد مشترک داشتیم. یعنی ماجرا از میلیونها سال پیش شروع میشه. از یهجایی تو آفریقا. جایی که اولین انسانها زندگی میکردن. بعد از اون، انسانها شروع کردن به مهاجرت. حدود ۱.۸ میلیون سال پیش، از آفریقا بیرون زدن و کمکم به آسیا و اروپا رسیدن. اما چیزی حدود ۵۰ هزار سال پیش یه اتفاق خیلی خاص افتاد: یه جهش ذهنی، یه انفجار خلاقیت.
انسانها شروع کردن به ساختن ابزارهای پیچیدهتر، نقاشی کردن دیوار غارها (مثل غار لاسکو در فرانسه)، حتی سوار قایق شدن و رفتن استرالیا! تصور کن، وقتی که اکثر انسانها داشتن دنبال غذا میدویدن، بعضیاشون روی قایقهاشون کشورگشایی میکردن.
استرالیا یکی از جاهایی بود که انسان زودتر بهش رسید یعنی تقریبا ۶۰ هزار سال پیش. آمریکا هم آخرین جایی بود که انسانها تونستن از طریق تنگه برینگ تقریبا ۱۵ هزار سال پیش در اون ساکن بشن. حالا این رو خوب دقت کنین: اگه یه باستانشناس با ماشین زمان میرفت به حدود ۱۱ هزار سال پیش و همه این انسانهای نخستین رو میدید و ازش میپرسیدی که "فکر میکنی کدوم قاره زودتر پیشرفت میکنه؟"، احتمالاً نمیتونست جواب بده چون همه یکی بودن و فقط تقسیم شدن، راه افتادن تا جایی برای زندگی بهتر پیدا کنن. بیاین با هم حدس بزنیم:
آفریقا؟ اونجا انسانها زودتر پیدا شدن و شاید ژنهاشون زودتر از بقیه تکامل پیدا میکرد و برای ماندن در محیط سازگارتر میشد. اوراسیا؟ (قارهی عظیمی که ترکیب اروپا و آسیا رو شامل میشد) اونجا زودتر کشاورزی، نوشتار، ابزارهای پیچیده و تکنولوژیهای نو، ظهور کردن. استرالیا و گینهنو؟ کوچکتر و خشکتر بودن، ولی با این حال اولین قایقسوارها از همونجا اومدن و خلاقیتهایی مثل نقاشی هم از اونجا شکوفا شد. آمریکا؟ وسعت زیادی داشت، و منابع فراوون.
انتخاب بین اونها خیلی سخت به نظر میرسه. نه؟ پس چی شد؟ چرا اوراسیا برندهی این مسابقه شد؟ چرا اولین سوابق کشاورزی، خط، فنآوری در اونجا ظهور کرد. دایموند میگه: نه نژاد، نه ژنتیک، نه هوش ذاتی. جواب ماجرا توی چیزیه که همیشه جلوی چشممونه ولی نمیبینیم: جغرافیا.
و برای توضیح این حرفش، یه مثال خیلی جالب میزنه:
مائوریها و موریوریها. دوتا قوم با ریشهی مشترک. ولی زندگی، تو دو جزیرهی متفاوت. موریوریها تو جزایری کوچیک، دورافتاده، با منابع کم زندگی میکردن. نه جنگ بلد بودن، نه تمرین نظامی داشتن. شکارچی بودن و پراکنده. ولی مائوریها؟ زمینهای حاصلخیز، کشاورزی، انبارداری، ساختار سیاسی و ارتش. و وقتی یه روز مائوریها با قایق رفتن سراغ موریوریها، با خشونت کامل نابودشون کردن. همون آدمها، فقط با محیط متفاوت، نتیجهی متفاوت داد.
همین اتفاق، بارها و بارها تو تاریخ افتاده. اسپانیاییها توی ۱۵۳۲ با ۱۶۸ نفر، چندتا اسب و شمشیر فولادی به امپراتوری بزرگ اینکاها در آمریکا حمله کردن. امپراتوریای با ۸۰ هزار سرباز. امپراطوری که چیزهای مهم رو کم داشتن: نوشتار و حافظهی تاریخی، دانش منتقلشده، ابزار پیچیده و البته ایمنی در برابر بیماریها.
میدونی چرا بیماری مهمه؟ چون اروپاییها و آسیاییها هزاران سال با حیوانات اهلی زندگی کرده بودن. از گاو و گوسفند و خوک، بیماریهایی مثل آبله و سرخک و سل بهشون منتقل شده بود. بدنشون عادت کرده بود. ولی بومیهای آمریکا هیچوقت در معرض این ویروسها نبودن. وقتی اروپاییها وارد آمریکا شدن، فقط با میکروبهاشون، نزدیک به ۹۰٪ جمعیت بومیها رو از بین بردن.
دیاموند میگه برتری تمدنهای اوراسیایی یعنی اروپا و آسیا نه بهخاطر برتری نژادی یا هوش بیشتر بود، بلکه به دلیل دسترسی زودهنگام به کشاورزی و حیوانات اهلیشدنی، که همهاش برمیگرده به جغرافیا، نه ژنتیک.
چرا کشاورزی مهم بود؟ انسان وقتی کشاورزی کرد تونست ساکن بشه. مازاد غذا رو انبار کنه. هم آذوقهی غذایی داشت و هم چون لازم نبود مثل شکارچیها از یک منطقه به منطقه دیگه برن، میتونست زودتر زاد و ولد کنه و در نتیجه به تمدنهای پایدارتری رسید. اینجاست که میرسی به یه جملهی عجیب ولی واقعی: «کشاورزی فقط غذا نمیسازه. کشاورزی تمدن میسازه.
نمیدونم اصل معروف آنا کارنینا رو شنیدین یا نه. برای اونایی که کتاب آنا کارنینا رو نخوندن، تولستوی با یه جمله اون رو شروع میکنه "همه خانوادههای خوشبخت، یه جور خوشبختن. ولی هر خانوادهی بدبخت، به روش خودش بدبخته." دایموند از این الهام میگیره و میگه: برای اینکه یه تمدن موفق شه، باید کلی شرایط با هم مهیا باشه. اگه فقط یکیش کم باشه – مثل نبود کشاورزی یا حیوان قابل اهلی، یا خاک نامناسب – کل تمدن از کار میافته.
برای همین دومین اصل مهم برای پیشرفت، وجود حیوانات اهلی بود. از بین صدها گونه حیوان، فقط ۱۴ گونه واقعاً قابل اهلی شدن بودن. و فقط پنجتاش جهانی شدن: گاو، گوسفند، بز، خوک، اسب. چرا؟ چون اینها فقط شرایط لازم رو داشتن: باید سریع رشد میکردن، خلقوخوی آروم داشتن، تو اسارت تولیدمثل میکردن، رژیم غذایی ساده داشتن و نمیخواستن هر لحظه فرار کنن. مثلا فیل با اون عظمت، به درد اهلیسازی نمیخوره. چون مثل انسان توی جمع جفتگیری و تولیدمثل نمیکنه. یا مثلا گورخر خلق و خوی عصبی داره و نمیشه همیشه آروم نگهش داشت. بنابراین حیواناتِ بداهل، تمدن نساختن.
بعد میرسیم به نوشتار. قرنها مورخین هم اینطور گفتن اگه ملتی نوشتار نداشته باشه، «وحشیه». ولی چرا نوشتار اینقدر مهمه؟ چون اطلاعات رو ذخیره میکنه. چون میتونه قوانین، خاطرات، مسیرها، خاطرات تاریخی رو منتقل کنه. چون بدون نوشتار، هر نسلی باید از صفر شروع کنه.
و تکنولوژی به عنوان آخرین معیار. خیلیا فکر میکنن نیاز، مادر اختراعه. یعنی شما نیاز به چیزی پیدا میکنی و کسی میاد برای رفع اون نیاز، چیزی رو اختراع میکنه. شاید این هم درست باشه اما من میخوام اینطوری بگم که میشه این جمله رو اینطوری هم اصلاح کرد که اختراع، مادر نیازه. یعنی اول چیزی اختراع میشه، بعد مردم یاد میگیرن چطوری ازش استفاده کنن و بنابراین گسترش پیدا میکنه. خیلی چیزها توی تاریخ اختراع شدن اما چون مردم ازش استفاده نکردن گسترش پیدا نکردن و شاید سالها بعد جایی دیگه دوباره اختراع شدن. مثلا موتور بخار. اول برای پمپاژ آب ساخته شد. سالها بعد شد نیروی قطار و کارخانهها.
این وسط یه مثال امروزی هم بزنم. روزی که ChatGPT و هوش مصنوعی اومد خیلیهامون نمیدونستیم به چه دردی میخوره. شاید یه سالی کسی ازش استفاده زیادی نکرد. خیلیها هنوزم به عنوان سرگرمی بهش نگاه میکنن و دارن باهاش عکس درست میکنن و نتونستن وارد زندگی روزمرهشون کنن. اول اختراع شد حالا کم کم داریم میفهمیم چطوری زندگیمونو باهاش تغییر بدیم. این یعنی ما هنوز با دنیایی زندگی میکنیم که نمیدونیم به چی نیاز داریم، ولی باید با چیزایی که ساخته شدن، خودمونو هماهنگ کنیم.
البته تکنولوژی به خودی خود کافی نبود. مهمتر از اون: رقابت بود. اروپا به عنوان مثال، همیشه پر از کشورای کوچیک بود. فرانسه، انگلستان، اسپانیا. اگه یه جایی ایدهای سرکوب میشد، کشور دیگهای دنبالشو میگرفت. چاپ رو اول تو فرانسه رد کردن، اما بعدها توی آلمان، گوتنبرگ اون رو جهانیش کرد. در مقابل، کشورایی با حکومت متمرکز، مثل چین یا ایران، اگه جلوی یه ایده رو میگرفتن، دیگه جایی نبود که نجاتش بده. این آخری رو یه کم بیشتر توضیح بدم چون برای خودم جالب بود. مثلا چین یه کشور غولپیکر که از ۲۲۱ قبل میلاد متمرکز شد. یه زبان نوشتاری مشترک داشت و بوروکراسی قوی که مثل چسب، فرهنگ و سیاست رو کنار هم نگه میداشت. در عوض اروپا همیشه تفرقه داشت. کوه و رودخونه و جزیرهها نمیذاشت یه امپراطوری واحد بسازن. همین رقابت مداوم باعث شد نوآوری گسترش پیدا کنه. هر جا یه اختراع رد میشد، میرفت جای دیگه گل میکرد. نتیجه چی شد: وحدت کشورهای بزرگی مثل چین و ایران، ثبات و قدرت متمرکز ساخت، ولی گاهی باعث رکود شد. اروپا با تفرقه همیشگی، شد بستر انقلاب علمی و صنعتی.
پس چی باعث پیشرفت شد؟
- جغرافیای مناسب
- حیوانات اهلی
- کشاورزی زودهنگام
- بیماریهایی که ایمنی ساختن
- نوشتار
- و البته رقابت، جمعیت زیاد، و فرصت برای رشد ایدهها
وقتی داشتم این کتاب رو میخوندم همهش پیش خودم فکر میکردم چطور میشه دوباره به اوج قدرت رسید؟
برای این جواب بیایم یه قدم بریم عقب و یه سوال اساسیتر بپرسیم:
اصلاً این تمدنهای بزرگ چطوری به وجود اومدن؟ چطور شد آدمهایی که هزاران سال تو گروههای کوچیک و برابریطلب زندگی میکردن، کمکم قبول کردن که یه نفر بیاد بالا سرشون، قانون بنویسه، مالیات بگیره و حتی گاهی بگه چی بپوشن و چی بخورن؟
واقعیت اینه که اگه برگردیم به پایان عصر یخبندان، همهی انسانها تقریباً مثل هم بودن. شکارچی–گردآورندههایی که تو گروههای کوچک – چیزی که بهش میگن باند یا گروه، زندگی میکردن. تو این گروهها، تقریباً هیچکس رئیس بقیه نبود. همه با هم مشورت میکردن، گاهی بحث و جدل میشد، ولی ساختار قدرت رسمی نداشتن.
یه قبیله هست تو گینهنو، به اسم Fayu. چیزی حدود ۴۰۰ نفرن، تو چندتا طایفهی پراکنده توی باتلاقهای جنگلی زندگی میکنن. شاید عجیب باشه بدونی اینا حتی امروز هم تقریباً هیچ ساختار دولتی ندارن. هیچ سیستم قضاوت یا آشتی ندارن. اگه یه نفر پدر یکی رو بکشه، ممکنه بیست سال بعد، وقتی تصادفی همدیگه رو میبینن، یهو طرف تبرشو دربیاره و انتقام بگیره. خودشون میگن قبلاً دو هزار نفر بودن، ولی فایو فایو رو میکشه کار دستشون داده.
حالا فکر کن، وسط این زندگی خشن و بیقانون، یه زوج مبلغ مذهبی با شجاعت میرن وسطشون زندگی میکنن. کمکم کمک میکنن که خشونت کمتر بشه. بعدش دولت، معلم، دکتر، سرباز – همه پشت سر هم میان. این داستان کوچیک، یه مدل مینیاتوری از تاریخ جهانه:
اول دین میاد.
بعد حکومت شکل میگیره.
بعد نهادهای مدرن پا میگیرن.
دایموند یه نکته مهم میگه: تا همین پنجهزار سال پیش، اکثر آدمها مثل همون Fayuها بودن. هیچ دولت مرکزی نبود. حالا تو کمتر از چند هزار سال، تقریباً همهی خشکیهای زمین به دولتهای مرزبندیشده تبدیل شدن. اما این گذار، یه شبه اتفاق نیفتاد. چهار مرحله داره.
اول باند یا همون گروههای کوچیکیه که شکارچی-گردآورندهها توش زندگی میکردن. همه چیز ساده و برابر بود. نه پولی بود، نه سلسلهمراتبی. تو ایران هم هزاران سال پیش توی زاگرس یا خراسان، مردم با شکار بز کوهی و جمع کردن گیاههای خودرو زنده میموندن. هیچکس پادشاه نبود.
بعد Tribe یا قبیله - وقتی کشاورزی کمکم شکل گرفت، مردم یه جا ثابت شدن. دهکده ساختن. حالا دیگه یه «بزرگمرد» یا رئیس قبیله داشتیم. زمینها رو جمعی اداره میکردن. هنوز ارتش نبود، ولی روابط اجتماعی پیچیدهتر شد. دین هم هنوز محلی و شفاهی بود؛ باور به ارواح و نیروهای طبیعت.
مرحله سوم Chiefdom یا ریاستی - اینجا ما با ایلام و سومر روبهرو میشیم. قدرت موروثی شد. نظام طبقاتی و مالیات اومد. شوش تو ایران مرکز ایلام شد. واسه اولینبار، بخشی از آدمها قدرت رو انحصاری کردن.
و مرحله آخر دولتها یا States. اینجا دیگه داستان امپراتوریه. هخامنشیان با یه بوروکراسی پیچیده و ارتش دائمی اومدن. بعدها ساسانیان اتحاد دین و دولت رو به اوج رسوندن و بعد هم دولتهای بعدی در هر دوره یه مدل تازه از قدرت و تمرکز رو آوردن.
اما اینجا من دو نکته به ذهنم رسید که بد نیست در موردش بگم. ما در طول تاریخ با دو تغییر روبرو هستیم. یک تغییر آنچه وقایع دنیا و اجتماعه و یک تغییر در ژنتیک و تکاملمون. خیلی از تحلیلگران مثل دایموند توی کتابهاشون به این نکته اشاره کردن که سرعت تغییرات فرهنگی و تکنولوژیک خیلی بیشتر از تغییرات زیستی و ژنتیکیه. و جای تعجب نیست که مغز ما دنیای امروز رو نمیتونه کامل درک کنه. بذارین یه کم بیشتر توضیح بدم. مغز ما میلیونها سال توی محیطی خیلی سادهتر، کوچیکتر، و قابلپیشبینیتر تکامل پیدا کرده. جایی که کل دنیای یه آدم، خلاصه میشد به ۱۵۰ نفر – خانواده، قبیله، چندتا فامیل و دوست. نه شبکههای اجتماعی بود، نه انتخابات، نه قراردادهای اجتماعی. یه چیزی هست به اسم عدد دانبار: حدود ۱۵۰.
دانبار یه انسانشناس بود که نشون داد مغز انسان، بهصورت طبیعی فقط میتونه با حدود ۱۵۰ نفر ارتباط واقعی و باکیفیت داشته باشه. یعنی باهاشون اعتماد بسازه، خاطره بسازه، گفتگو کنه، مراقبشون باشه. حالا مقایسهش کن با الان. ما تو شهرهایی زندگی میکنیم که تو یه روز با صدها نفر روبهرو میشیم – اغلبشون غریبه. تصمیمگیریهای مهم زندگیمون تو نهادها و الگوریتمهایی گرفته میشه که اسمشونم رو هم شاید ندونیم از شورای محله گرفته تا مجلس و یا الگوریتمهای اینستاگرام. و اینجاست که اون حس مغزی «بیقدرتی»، «بیمعنایی»، «عدم کنترل» فعال میشه. شکاف عمیقی بین wiring و سیمکشی ذهن ما و ساختارهای دنیای مدرن وجود داره. ما مغزمون و ژنتیکمون هنوز گروهی و قبیلهیه اما دنیامون پر است از هرمهای قدرت و سلسلهمراتب. ذهنمون دنبال آشناهاست، ولی دنیا پر از غریبهست و این برای مایی که توی کشورهایی با تمدنهای قدیمیتر زندگی میکنیم بیشتره چون فرهنگهامون و حافظهی جمعیمون هنوز داره با مدلهای قبلی بازی میکنه اما دنیا رفته روی نسخهی جدید. ما سختافزارمون برای یک دنیای دیگه طراحی شده. مثل اینکه با یه گوشی نوکیا ۱۱۰۰ بخوای وارد یه متاورس پیچیده بشی. نه اینکه بد باشی. فقط براش ساخته نشدی.
نکته دوم اینکه هر چی یه فرهنگ قدیمیتر باشه، سختتر تغییر رو میپذیره. چون ساختارها مقدستر، قوانین قدیمیتر، سنتها محکمتر میشن. تغییر براشون تهدید نظم و هویت میشه. تو ایران قاجار، چاپخانه و ورود کتابهای اروپایی یه تهدید برای دربار بود. تو چین سلسله مینگ، اکتشافات دریایی یه تهدید بود. تو مصر باستان، حتی نقاشی خلاف سنت مجازات داشت. و همین میشه که تمدنهای جوانتر یا مهاجرمحور – مثل آمریکا یا اروپای رنسانسی – انعطافپذیرتر میشن و فرصتهای تازه رو سریعتر میقاپن. تمدنهای کهن مثل یه درخت عظیم و ریشهدارن... باشکوه، پایدار، ولی اگه باد جدیدی بیاد، سختتر خم میشن و حتی ممکنه بشکنن. اما در مقابل، تمدنهای جوانتر شبیه درختچههای سبز و انعطافپذیرن. شاید ضعیفتر باشن، ولی توی طوفان خودشونو تطبیق میدن و دوباره رشد میکنن.
داستان تفنگها، میکروبها و فولاد دیاموند به بررسی موج اول تاریخی پرداخت. فهمیدیم چرا بعضی ملتها جلو افتادن، و چرا بعضی دیگه جا موندن. توی این موج، جغرافیا، کشاورزی، حیوانات اهلی، حتی محور شرق به غرب، چطور به نفع اوراسیا تموم شد و قدرتهایی مثل ایران، مصر، یونان، چین، سومر و یونان رو ساخت. توی این موج، گفتیم موفقیت تمدن، خیلی بیشتر از نژاد و فرهنگ، به محیط بستگی داشت. موج دوم جایی بود که تمدنهای کهن عقب موندن و نوگراها ظهور کردن. کشورهایی جدید اومدن و تمدنهای قدیمی رو کنار زدن. آمریکا، استرالیا و کانادا مثالهایی از این کشورهای نوظهور بودن که از هیچ به همهچیز رسیدن. بدون بار فرهنگی و سنت هزارساله تونستن با آزادی بیشتری پیش برن. اشتباهات زیادی داشتن، جنگ، بردهداری و تبعیض... اما یه چیزی اونها رو جلو انداخت: تجربهگرایی بیرحمانه. یعنی اگه یه مدل جواب نداد اون رو دور انداختن و بدون وابستگی به نسخه قدیمی، هر نسل، نسخهی بهروزشدهای از کشور رو ساخت. و امروز در موج سومیم، جایی که شاید خیلیها بتونن خودشون رو بالا بکشن و کشورهایی عقب بمونن. چین یه تمدن فوقالعاده قدیمیه. ولی تو قرن نوزدهم، تحقیر شده بود. جنگ تریاک، مداخلهٔ انگلیس، قحطی، فقر، فروپاشی سیستم سنتی... اما یه کاری کرد که خیلی از ملتها نتونستن: خودش رو بازطراحی کرد. البته نه با نسخه دموکراتیک بلکه با مدل مهندس متمرکز اجتماعی. اول، سنتهای پوسیدهٔ فئودالی رو کنار زد. بعد، با سیاست «درهای باز» وارد اقتصاد جهانی شد. و تو مرحلهٔ سوم، آموزش، زیرساخت و تکنولوژی رو تبدیل کرد به سه ستون اصلی نجات خودش. اروپای شمالی – کممنبع ولی با فکر زیاد. کشورهایی مثل فنلاند، سوئد یا نروژ، منابع آنچنانی نداشتن. اما فهمیدن رفاه، یعنی سرمایهگذاری روی آدمها... آموزش رایگان، بهداشت عمومی و اعتماد اجتماعی رو ساختن. اروپای شمالی نشون داد حتی بدون منابع و بدون جغرافیا هم میشه یکی از بهترین نقاط دنیا شد، اگه ساختارهای خوب بسازی.
در انتها، یادمون باشه ما داریم با یه دوگانگی زندگی میکنیم: انگار ما هنوز اون بچههای قبیلهایم با یک تمدن و سنت قدیمی ولی توی دنیایی زندگی میکنیم که ازمون میخوان خودمون رو با سیستمهای پیچیده امروز وفق بدیم... ساختارهایی که فراتر از درکمونه. یادمون باشه برای موفق شدن، هیچ نسخه موفقی رو نمیتونیم کپی کنیم. اگه کشوری موفق شد، مدلش، براساس حافظه تاریخی، زخمها، اسطورهها و مدل ذهنی خودشون ساخته شد. ما هم باید نسخه خودمون رو طرحی کنیم. امیدوارم این پادکست و خلاصه کتاب تفنگها، میکروبها و فولاد براتون جذاب بوده باشه. اگه دوست داشتین اون رو به دوستانتون معرفی کنین. مراقب خودتون باشین.
این خلاصهٔ کتاب Guns, Germs, and Steel طوری نوشته شده که خیلی سریع و مفید بتونین نکات کلیدی رو بخونین. با فونت درشت، صفحهبندی مناسب و طراحی شده برای مطالعه راحت در موبایل.
دانلود خلاصه PDF کتاب