اپیزود چهارم

یک دنیای عظیم؛ ما دنیا رو درست نمی‌بینیم

(با نگاهی به کتاب An Immense World نوشته Ed Yong)

خیلی وقتا شنیدم که می‌گن: بریم سفر، بریم یه جای جدید، شاید دنیای تازه‌ای رو ببینیم. اما مطمئنم پادکست امروز متعجبتون میکنه... (متن کامل پادکست در ادامه در بخش تب‌بندی خواهد آمد)

(مشاهده از یوتیوب با VPN روشن)


(اگه VPN نداری، می‌تونی از اینجا گوش کنی)

خیلی وقتا شنیدم که می‌گن: بریم سفر، بریم یه جای جدید، شاید دنیای تازه‌ای رو ببینیم. اما مطمئنم پادکست امروز متعجبتون میکنه. مطمئنم یه تلنگر بزرگ برای همه‌مونه که حتی دنیای اطراف خودمون رو هم که هرروز داریم می‌بینیم، درست نمی‌شناسیم، هنوز فقط یه درصد کوچکی از اون رو درک میکنیم. نه به خاطر اینکه کسی داره قایمش میکنه، اون هست اما تو ساخته نشدی که ببینیش، بشنویش یا لمسش کنی.

کتابی که باعث شد من این پادکست رو بسازم اسمش هست An Immense World یا یک دنیای عظیم نوشته اد یونگ. این کتاب یکی از تحسین‌شده‌ترین کتاب‌های علمی چند سال اخیر به حساب میاد، و به‌خاطر نثر درخشان، مثال‌های حیرت‌انگیز و نگاه فلسفی‌اش به طبیعت، هم جایزه‌های زیادی برده و هم تبدیل شده به یکی از پرفروش‌ترین آثار غیرداستانی. یه کم هم درباره نویسنده بگم. اد یونگ متولد مالزیه و بعدا مهاجرت کرده به بریتانیا. تو رشته زیست‌شناسی و بیوشیمی دانشگاه کمبریج درس خونده و نویسنده ثابت نشریه‌های معروفی مثل National Geographic و New York Timesه. اد یونگ یک علم‌نویسه اما فرقش با بقیه اینه که نگاهش فقط زیستی نیست؛ انسانسی و فلسفی هم هست. چند تا سخنرانی هم توی TED و YouTube داره که به نظرم الهام‌بخشه. خودش جایی میگه که من عاشق حیوانات نیستم به خاطر اینکه بامزه‌ان یا دوست‌داشتنی‌ن – بلکه چون عجیبن و دنیا رو جور دیگه حس میکنن.

کتابی که امروز قراره موضوع پادکست ما باشه همین کتابه. اد یونگ توی این کتاب میخواد در مورد دنیایی صحبت کنه که از ما پنهونه. یه کم عجیب به نظر میاد، حتی شاید ترسناک هم باشه... ولی در عین حال فوق‌العاده‌ست. توی این کتاب از یه واژه آلمانی استفاده شده به اسم Umwelt یعنی دنیای حسی‌ی که هر موجود زنده با اون دنیا رو تجربه میکنه. ما مشکلمون اینه که فکر میکنیم دنیا برای همه‌مون یکیه. اما واقعیت اینه که دنیا فقط اون چیزایی نیست که ما میفهمیم. بیشتر دنیا، خارج از دسترس حواس ماست.

توی فصل‌های مختلف کتاب، یعنی توی ۱۳ فصلش، اد یونگ به بررسی دنیای حواس حیوانات میپردازه و هر فصل رو اختصاص داده به حواس یا ویژگی‌های یک حس خاص که اینجا من به بعضی از اونها اشاره میکنم. اگه دوست دارین میتونین از داخل سایت سطر سه، بخش خلاصه کتاب رو پیدا کنین و اونجا من خلاصه هر فصل رو برای کسایی که دوست دارن توی زمان کوتاه، مطالب مهمش رو بخونن گذاشتم.
فصل اولش مربوط میشه به حس بویایی و چشایی. اد میگه موجودات زنده رو میشه در واقع شبیه کیسه‌هایی پر از مواد شیمیایی دونست که مدام این مواد رو به اطراف نشت میدن – مثلا از طریق نفس کشیدن، پوست یا حتی ترشحات بدن. حالا حیوانات و موجودات دیگه این مواد رو حس میکنن و ازشون برای درک محیط یا برقراری ارتباط استفاده میکنن. مثلا فیل‌ها با خرطومشون میتونن بوی آب رو از چند کیلومتر – توجه کنین چند کیلومتر دورتر حس کنن. یا مثلا مارها با زبونشون مولکول های بو رو از هوا یا زمین جمع میکنن و اونا رو به اندامی در دهانشون به اسم جاکوبسون ارگن منتقل میکنن که برای تحلیل این بوهاست یعنی مار با زبونش بو میکنه. حس بویایی سگ‌ها هم اینقدر قوی‌ه که میتونن حتی سلول‌های سرطانی رو تشخیص بدن. برای سگ‌ها، بوها مثل داستان‌هایی هستن که روی زمین نوشته شدن. حالا چیزی که مهمه اینه که برای ما انسانها، خیلی از این بوها اصلا قابل درک نیست چون دستگاه بویایی‌مون خیلی ساده‌ست. متوجه میشین چقدر بو در دنیای اطرافمون هست که ما قادر نیستیم اونها رو درک کنیم؟‌
بریم سراغ رنگ‌ها و نور. انسان میتونه فقط یه بخش کوچک از طیف نور رو که نور مرئی بین قرمز و بنفش هست رو ببینه. اما خیلی از موجودات مثلا میگوها که ۱۳ گیرنده رنگ دارن (توجه کنین که انسان فقط ۳ گیرنده رنگ داره) یا زنبورها میتونن اشعه‌هایی مثل فرابنفش یا UV رو ببینن و از اون به عنوان نقشه راه استفاده کنن. مثلا خیلی از گل‌ها توی نور UV الگوهایی دارن که زنبورها میتونن از اون برای پیدا کردن گرده استفاده کنن. مارها هم قابلیت دیدن نور مادون قرمز رو دارن. این یعنی توی تاریکی کامل میتونن طعمه‌شون رو تشخیص بدن. در مورد رنگ‌ها هم اگه بخوایم بگیم: ما سه مخروط توی چشم‌مون داریم؛ یکی برای آبی، یکی برای سبز و یکی برای قرمز. ترکیب این سه باعث میشه دنیا رو رنگی ببینیم. حالا بعضی پرنده‌ها ۴ مخروطی دارن. یعنی یه مخروطی دیگه برای تشخیص نور فرابنفش. بعضی‌هاتون شاید فکر کنین حیوانات هم مثل ما هستن، فقط یکی دو تا حس بیشتر دارن. اما من فکر میکنم این تعبیر کاملا اشتباهه. واقعیت اینه که اونا دنیا رو کاملاً متفاوت می‌بینن. حتی ممکنه رنگی رو ببینن که برای ما هیچ معادلی نداره. مثل کسی که کورمادرزاده و ازمون بپرسه رنگ قرمز چطوریه.

حالا این وسط من یه چیزی هم بگم که برای خودم وقتی فلسفه میخوندم جالب بود. تا حالا به این فکر کردی که شاید رنگ قرمز یا آبی که من می‌بینم، همون چیزی نباشه که تو می‌بینی؟ شاید اصلاً هیچ‌کس هیچ‌چیز رو شبیه بقیه نمی‌بینه... اما چون اسم‌ها یکیه، خیال می‌کنیم تجربه‌هامون یکیه. اینو لودویگ ویتگنشتاین می‌گه. یه لحظه به این فکر کنین که مثلا من دریا رو از بچگی به یه رنگی دیدم و بهم گفتن این آبیه. اما یکی دیگه شاید رنگی که توی مغزش داره برای اون رنگ تجسم میشه یه رنگ دیگه من باشه مثلا اون دریا رو قرمز من میبینه. اما به اون هم گفتن این رنگ آبیه. یه بار دیگه بگم شاید کمی پیچیده به نظر بیاد. فکر کنین من و یک نفر دیگه داریم دریا رو می‌بینیم. چیزی که من توی ذهنم تجسم میکنم و برام نقش آبی رو داره با چیزی که اون داره توی ذهنش تجسم میکنه و بهش میگه آبی فرق میکنه. مثلا اگه مغز اون رو من بتونم ببینم میبینم اون چیزی که اون داره توی مغزش می‌بینه معادل رنگ قرمزه منه ولی چون هر دو به اون میگیم آبی، اون میشه بنچ‌مارک یا معیار ما. مثلا اگه آسمون رو هم ببینیم میگیم آبیه در حالیکه آبی‌هامون با هم فرق میکنه. این یعنی حتی نمیتونیم این رو هم بفهمیم که یکی دیگه دنیا رو چطوری می‌بینه یا چطوری درک می‌کنه. ویتگنشتاین میگه درک‌های ما هم که ابزارهای حسی یکسان داریم کاملا درونی، شخصی، و غیرقابل انتقال کامل هستن.

برگردیم به کتاب. یه فصلی کتاب داره در مورد درد که من خیلی دوستش دارم. اد یونگ می‌گه در مقایسه با حس‌هایی مثل بینایی یا بویایی، درد یه حسه که معمولاً هیچ‌کس دنبالش نیست - یه حس ناخوشایند و غیرقابل چشم‌پوشی. اما با این حال، درد یکی از ضروری‌ترین حس‌ها برای بقاست. درد یه هشدار بدنیه. نشونه‌ای که بهت میگه: یه مشکلی هست، رفیق! مراقب باش! بدون درد خیلی از حیوانات و حتی انسان نمیتونن متوجه آسیب بشن و به خودشون صدمه میزنن. مثلا یه بیماری به نام CIP وجود داره که افرادی که بهش مبتلا میشن اصلا درد احساس نمیکنن. خیلی از این افراد مدام دچار شکستگی، سوختگی یا مشکلات شدید میشن چون بدنشون هیچ هشداری نمیده. حالا خیلی از موجودات درد‌ها رو بیشتر از انسان درک میکنن. مثلا اختاپوس نه تنها درد فیزیکی رو حس میکنه، بلکه درد احساسی هم داره. مثلا اگه بهشون یه شوک دردناک توی محیط وارد بشه، از اون محیط دیگه دوری میکنن. یا مثلا موش‌ها به درد دیگران هم واکنش نشون میدن که یه جور همدلی محسوب میشه.

فصل‌های دیگه کتاب رو سریع بگم چون اونا هم جالبن. مثلا حس گرما و سرما. خفاش‌ها می‌تونن گرمای رگ‌های خونی زیر پوست طعمه رو تشخیص بدن. یعنی بعضی حیوانات فقط گرما و سرما رو حس نمیکنن. برای اونا دما یه راه ارتباط، شکار یا زنده موندنه. حس لامسه هم توی خیلی از موجودات متفاوته. مثلا گربه‌ها از طریق سبیل‌شون که پر از گیرنده‌های لامسه‌ان میتونن حتی کمترین تغییر جریان هوا رو حس کنن یا بفهمن آیا میتونن از جایی رد بشن یا نه. پاهای عنکبوت پر از گیرنده‌های حسیه که به لرزش حساسه. حتی یه ارتعاش خفیف روی تار، بهش نشون میده که مثلا یک حشره به تار گیر کرده. یه نکته جالب هم اینجا اشاره کنم که ما فکر می‌کنیم دیدن، شنیدن یا بوییدن حس‌های پیشرفته‌تری‌ان، اما لامسه از همه قدیمی‌تره. چون اولین موجودات زنده از طریق تماس با محیط اطراف با دنیا ارتباط می‌گرفتن.

در مورد لرزش گفتیم. بعضی حیوانات میتونن ارتعاشات سطحی زمین یا اجسام رو حس کنن. این مثال خیلی برام جالب بود که مورچه‌ها از ارتعاشات برای ارسال هشدار استفاده می‌کنن. مثلاً وقتی یه مورچه خطر رو حس می‌کنه، ممکنه با ضربه به زمین، سیگنال بفرسته و بقیه بفهمن باید حمله کنن یا فرار. کی فکرش رو میکنه مورچه بتونه با ضربه به زمین، در اون ارتعاش ایجاد کنه و بقیه مورچه‌ها که چند متر اون‌طرف‌تر هستن اون رو درک کنن.

این تفاوت‌ها در حس‌های دیگه‌ای مثل شنوایی، حس تشخیص اکو یا پژواک صدا، حس جریان الکتریسیته، و حس میدان مغناطیسی زمین هم وجود داره. مثلا باکتری‌ها گیرنده‌های دارن که به میدان مغناطیسی حساسن و جهت حرکت‌شون رو با اون تنظیم میکنن.

حالا حرف اصلی اینه: همه چیزی که ما بهش می‌گیم «درک از دنیا»، در واقع ترکیبیه از همه‌ی حس‌هامون. ما دنیا رو فقط نمی‌بینیم، یا فقط نمی‌شنویم. ما «تجربه‌اش» می‌کنیم - از طریق یه هم‌زمانی پیچیده بین دیدن، شنیدن، لمس کردن، بوییدن و حتی تعادل و ارتعاش. برای هر موجود زنده، جهان مثل یه صحنه‌ی نمایشه که از چندتا پنجره‌ی مختلف دیده می‌شه. هر پنجره یه حسه؛ و مغز مثل کارگردان پشت صحنه‌ست - دائم داره تصویرها، صداها، لرزش‌ها و بوها رو با هم تطبیق می‌ده، مرتب می‌کنه، و از دل اون‌ها «معنا» می‌سازه. بینایی به‌تنهایی کافی نیست، صدا هم همین‌طور. هیچ حسی به‌تنهایی نمی‌تونه جهان رو کامل نشون بده. اما با هم، یه جور هم‌آهنگی چندحسی اتفاق می‌افته که اون‌وقته ما می‌تونیم بگیم: «فهمیدیم»، «احساس کردیم»، «تجربه‌اش کردیم». و شاید مهم‌ترین چیزی که ازش جا می‌مونه... اینه که این جهان، برای هر موجود، با همین ترکیب حس‌ها، شکل متفاوتی داره. پس اگه یه مورچه، یه اختاپوس یا حتی یه انسان دیگه داره دنیا رو جور دیگه‌ای می‌بینه، شاید نه اشتباهه، نه عجیب - فقط داره از یه پنجره‌ی دیگه نگاه می‌کنه. و اینجاست که جهان، هم بزرگ‌تر می‌شه... هم شخصی‌تر.

توی فصل پایانی کتاب هم اد یونگ وارد یه بحث اخلاقی می‌شه که بد نیست بهش فکر کنیم. اونم اینکه ما انسان‌ها با آلودگی نوری و صوتی، دنیای حسی حیوانات رو مختل کردیم – و خیلی وقتا حتی متوجه نیستیم که داریم این کارو می‌کنیم. ما فکر می‌کنیم با چراغ‌ها و سر و صدامون داریم زندگی رو راحت‌تر می‌کنیم، ولی برای میلیون‌ها گونه‌ی دیگه، این نور و صدا مثل یه حمله‌ دائمیه. اون‌ها به سکوت و تاریکی نیاز دارن برای جهت‌یابی، شکار، تولیدمثل، استراحت یا حتی بقا. ما دنیا رو طوری طراحی کردیم که برای چشم و گوش خودمون راحت باشه – ولی نه برای چشم‌ها و گوش‌های میلیون‌ها موجود دیگه. اگه دنیا برای ما یه تجربه‌ی رنگی و صوتیه، برای موجودات دیگه پر از بو، الکتریسیته، ارتعاش و میدان مغناطیسیه. ما مسئولیم که دنیای حسی اون‌ها رو هم حفظ کنیم. جمع‌بندی جالبی بود اما من می‌خوام یه جمع‌بندی دیگه از این کتاب بکنم. میخوام این مسئله رو تعمیم بدم به آدما. ما فکر می‌کنیم همه‌مون دنیا رو یه‌جور می‌بینیم، یه‌جور حس می‌کنیم.

شاید تمثیل غار افلاطون رو شنیده باشین. برای اونایی که نمیدونن بگم. تصور کن یه گروه از انسان‌ها از بدو تولد داخل یه غار تاریک به زنجیر کشیده شدن. اینا رو به دیوار غار نشستن، طوری که فقط می‌تونن به دیوار روبرو نگاه کنن. نمی‌تونن گردنشون رو بچرخونن، پشت سرشون رو ببینن یا از جای خودشون تکون بخورن. پشت سرشون یه آتیشه. بین این آتیش و اون‌ها، یه مسیر بلنده که آدمایی از اون رد می‌شن و اشیایی رو جلوی آتیش می‌گیرن. سایه‌ی این اشیا می‌افته روی دیواری که این آدم‌های زندانی دارن می‌بینن. و چون زندانی‌ها هیچ‌وقت چیزی جز این سایه‌ها ندیدن، باور دارن که این سایه‌ها خود واقعیته.
اون‌ها فکر می‌کنن این اشکال متحرک، واقعاً خودِ دنیا هستن. به عبارت دیگه افلاطون میگه ما آدما مثل زندانی‌هایی هستیم که فقط سایه‌ها رو روی دیوار می‌بینیم و نه خود حقیقت رو. چیزی که می‌بینیم لزوما اون چیزی نیست که واقعا هست؛ فقط تصاویری هستن که مغزمون از واقعیت داره بهمون نشون میده. دقیقا همون Umweltی اد یونگ میگه. هر موجودی دنیا رو از زاویه محدود خودش می‌بینه. کانت میگه هیچ وقت شیء در ذات خودش رو نمی‌تونیم بشناسیم. ما فقط چیزی رو درک می‌کنیم که حاصل فیلتر ذهن ما از  واقعیته. نیچه هم میگه هیچ حقیقتی وجود نداره؛ فقط «دیدگاه» وجود داره.
ما همه دنیا رو از زاویه‌ی خودمون می‌بینیم، پس نباید انتظار داشته باشیم بقیه هم مثل ما ببینن یا حس کنن.

واقعیت اینه که اگه از حیوانات و حس‌های دیگه‌شون بگذریم، حتی توی خودمون هم ام‌ولت‌هامون فرق داره. یکی به یه صدا حساسه، یکی به نور، یکی با شلوغی به‌هم می‌ریزه، یکی با تنهایی. یکی یه بو رو خاطره می‌دونه، یکی با همون بو حالش بد می‌شه. وقتی بدونی این همه تفاوت حسی بین آدم‌ها هست، دیگه قضاوت کردنشون آسون نیست. دیگه راحت نمی‌تونی بگی: چرا انقدر حساسه؟ چرا نمی‌فهمه؟ چرا این‌جوری واکنش نشون داد؟ چون دنیای اون، با دنیای تو یکی نیست. این برای من یه درسه. ما فقط یه تکه‌ی خیلی کوچیک از واقعیت رو می‌فهمیم. بقیه‌ش نامرئیه… ولی واقعیه. اینو باید درک کنیم و اگه این رو درک کنیم هیچ‌وقت هیچ‌کس رو قضاوت نمی‌کنیم چون دنیای اونا با دنیای تو متفاوته. اگه دنیای کسی با تو فرق داره، شاید باید بیشتر بهش گوش بدی، نه اینکه زود قضاوتش کنی.

امیدوارم این اپیزود و این کتاب هم براتون مثل یه پنجره‌ی تازه بوده باشه. اگه دوستش داشتین، حتما به بقیه هم معرفیش کنین. و اما یه سؤال... اگه هر موجودی فقط یه بُرش از واقعیت رو تجربه می‌کنه، اگه اون‌چیزی که می‌بینه، می‌شنوه، لمس می‌کنه، فقط یه تکه‌ از یه پازل بزرگه... پس خودِ واقعیت چی می‌تونه باشه؟ اصلاً واقعیتی وجود داره؟ و ما... ما که فقط دنیا رو از پشت فیلترهای مغزمون می‌بینیم، چطوری می‌تونیم بفهمیم واقعاً کی هستیم؟

مراقب خودتون باشین.

فصل ۱ - کیسه‌های نشت‌کننده مواد شیمیایی | Leaking Sacks of Chemicals

فصل اول کتاب An Immense World با عنوان «Leaking Sacks of Chemicals» درباره‌ی دنیای بویایی و چشایی حیواناته. اد یونگ این فصل رو با این ایده شروع می‌کنه که همه‌ی موجودات زنده مثل کیسه‌هایی پر از مواد شیمیایی‌ان که این مواد رو از طریق نفس، ادرار، ترشحات، یا پوست به محیط پخش می‌کنن.

برای خیلی از حیوانات، این مواد شیمیایی تبدیل می‌شن به پیام‌ها و نشونه‌هایی که از طریق اون‌ها محیط اطراف رو می‌فهمن یا با هم ارتباط برقرار می‌کنن. برخلاف ما که بیشتر به بینایی تکیه داریم، حیوانات زیادی هستن که بویایی و چشایی ابزار اصلی درکشونه.

فیل‌ها: با خرطومشون می‌تونن بوی آب رو از چند کیلومتر دورتر حس کنن. این بو حتی ممکنه از طریق خاک هم منتقل شده باشه. فیل‌ها همچنین از بو برای تشخیص دوستان یا گروه‌های دیگه‌ی فیل‌ها استفاده می‌کنن.

پروانه‌ها: نرها با آنتن‌هاشون بوی ماده‌هایی که کیلومترها دورتر هستن رو حس می‌کنن و از اون برای جفت‌یابی استفاده می‌کنن.

مارها: زبون‌شون رو بیرون میارن تا مولکول‌های بو رو از هوا یا زمین جمع کنن و اون‌ها رو به اندام خاصی به اسم Jacobson’s organ داخل دهانشون منتقل کنن—جایی که اون اطلاعات بو تجزیه و تحلیل می‌شن.

سگ‌ها: سگ‌ها توانایی این رو دارن که بوی دوقلوهای یکسان رو از هم تشخیص بدن یا حتی بیماری‌هایی مثل سرطان رو از طریق بو شناسایی کنن. برای سگ‌ها، بوها مثل داستان‌هایی هستن که روی زمین نوشته شده.

نکته جالب: خیلی از بوهایی که برای حیوانات معنی‌دار و واضح هستن، برای ما اصلاً قابل شناسایی نیستن. دنیای بویایی اون‌ها از نظر ما نامرئیه، ولی برای خودشون مثل نقشه‌ای شفاف و پُر از اطلاعاته.

فصل ۲ - راه‌های بی‌پایان دیدن | Endless Ways of Seeing

فصل دوم کتاب An Immense World با عنوان «Endless Ways of Seeing» درباره‌ی بینایی و ادراک نوره. اد یونگ توی این فصل نشون می‌ده که اون‌چیزی که ما بهش می‌گیم "دیدن"، فقط یه بخش کوچیک و محدوده از چیزی که توی دنیای حیوانات ممکنه.

در حالی که انسان‌ها فقط طیف کوچیکی از نور (بین قرمز و بنفش) رو می‌بینن، بعضی حیوانات می‌تونن چیزهایی رو ببینن که برای ما نامرئیه؛ مثل نور فرابنفش (UV)، فروسرخ (Infrared) یا حتی نور قطبیده (Polarized Light).

میگوی آخوندکی (Mantis Shrimp): یکی از عجیب‌ترین سیستم‌های بینایی در دنیا رو داره. چشم‌هاش ۱۳ نوع گیرنده رنگ دارن (در حالی که انسان‌ها فقط ۳ تا دارن) و می‌تونه نور قطبیده رو ببینه. این قابلیت‌ها بهش کمک می‌کنن برای تشخیص طعمه، شکارچی یا همسر.

زنبورها: می‌تونن نور فرابنفش رو ببینن، چیزی که برای انسان نامرئیه. خیلی از گل‌ها در نور UV الگوهایی دارن که مثل راهنما، زنبورها رو به سمت گرده هدایت می‌کنن.

مارهای شب‌زی: بعضی مارها توانایی دیدن نور فروسرخ رو دارن، یعنی گرمای بدن طعمه رو می‌بینن. توی تاریکی کامل هم می‌تونن شکار کنن، چون بدن گرم حیوانات مثل چراغ روشن برای اون‌هاست.

اختاپوس‌ها: با اینکه فقط یه گیرنده رنگ دارن و ظاهراً کوررنگ به‌نظر می‌رسن، ولی ممکنه از طریق پراکندگی نور بتونن رنگ‌ها رو درک کنن. این مکانیسم هنوز به‌طور کامل کشف نشده و یکی از رمزآلودترین جنبه‌های بینایی توی دنیای حیواناته.

نکته تأمل‌برانگیز: یونگ تأکید می‌کنه که ما هیچ‌وقت نمی‌تونیم واقعاً بفهمیم دنیای بصری یک حیوان دیگه چه شکلیه. فقط می‌تونیم با ابزارهای علمی مدلی براش بسازیم. دیدن برای اون‌ها یه تجربه‌ی متفاوت، شاید حتی غیرقابل تصور برای ماست. همون‌طور که گفته می‌شه: ما نمی‌تونیم از مرزهای ذهن انسانی‌مون فراتر بریم—فقط می‌تونیم کمی هل‌شون بدیم.

فصل ۳ - رنگ‌های عجیب: Rurple, Grurple, Yurple | Rurple, Grurple, Yurple

فصل سوم کتاب An Immense World با عنوان بازیگوشانه‌ی «Rurple, Grurple, Yurple» درباره‌ی ادراک رنگ‌هاست—ولی نه رنگ‌هایی که ما می‌شناسیم! این واژه‌ها استعاره‌هایی‌ هستن برای رنگ‌هایی که توی دنیای حیوانات وجود دارن اما ما انسان‌ها نه می‌تونیم ببینیم‌شون، نه حتی تصورشون کنیم.

چشم انسان: ما ۳ نوع سلول مخروطی (Cone Cells) داریم که مسئول درک رنگ‌های آبی، سبز و قرمز هستن. ترکیب این سه نوع اطلاعات باعث می‌شه دنیای رنگی برای ما شکل بگیره. ولی این فقط یه «مدل» از دیدن دنیای رنگ‌هاست، نه همه‌ی ماجرا.

پرندگان: بسیاری از پرندگان تتراکرومات هستن، یعنی ۴ نوع مخروط دارن. مخروط چهارم حساس به نور فرابنفشه. پس اونا می‌تونن روی گل‌ها یا پرهای هم‌نوع‌شون الگوهایی ببینن که برای ما نامرئیه. مثلاً یه گل زرد ممکنه توی دید ما ساده باشه، ولی برای پرنده مثل یه هدف دقیق فرود با جزئیات فرابنفش باشه!

میگوی آخوندکی: دوباره این موجود شگفت‌انگیز وارد صحنه می‌شه. این بار با این ویژگی که ۱۲ تا ۱۶ نوع مخروط داره. ولی نکته عجیب‌تر اینه که مغزش احتمالاً رنگ‌ها رو مثل ما ترکیب نمی‌کنه، بلکه هر رنگ رو به‌صورت مستقل و مستقیم درک می‌کنه—مثل این‌که هر کلید پیانو یک رنگ خاص باشه. دنیا براش بیشتر شبیه یک "پیانوی رنگی"ه تا یک نقاشی ترکیبی.

قورباغه‌ها و ماهی‌ها: بعضی از گونه‌ها در شبکیه‌شون گیرنده‌های UV دارن و رنگ‌هایی رو تجربه می‌کنن که برای ما ناشناخته‌ست—نه فقط غیرقابل دیدن، بلکه غیرقابل توصیف.

نکته‌ی کلیدی: اد یونگ می‌گه نباید فکر کنیم حیوانات «مثل ما هستن به‌علاوه‌ی یه حس بیشتر». اون‌ها دنیایی کاملاً متفاوت دارن. مثلاً شاید یه رنگی ببینن که برای ما هیچ معادلی نداره. درست مثل اینکه بخوای مفهوم "قرمز" رو به یه آدم کورمادرزاد توضیح بدی—اصلاً ممکن نیست.

جمع‌بندی: یونگ تأکید می‌کنه که انسان‌ها فقط بخش کوچیکی از طیف الکترومغناطیسی رو درک می‌کنن. دنیای اطراف ما پر از رنگ‌های نامرئیه که فقط بعضی حیوانات می‌تونن اون‌ها رو ببینن. یعنی ممکنه همین الان، همین جا، پر از رنگ‌هایی باشه که ما هیچ وقت متوجه‌شون نمی‌شیم.

فصل ۴ - حس ناخوشایند | The Unwanted Sense

فصل چهارم کتاب An Immense World با عنوان «The Unwanted Sense» یا «حس ناخوانده» به یکی از متناقض‌ترین حس‌های موجودات زنده می‌پردازه: درد.

ادی یونگ توضیح می‌ده که در مقایسه با حس‌هایی مثل بینایی، بویایی یا شنوایی که معمولاً لذت‌بخش یا مفید به‌نظر میان، درد حسیه که هیچ‌کس دلش نمی‌خوادش. اما با این حال، یکی از ضروری‌ترین حس‌ها برای بقاس.

درد یه هشدار بدنیه: مثل یه زنگ خطر که وقتی مشکلی در بدن ایجاد می‌شه، ما رو آگاه می‌کنه. بدون درد، موجودات زنده نمی‌تونن بفهمن که دارن آسیب می‌بینن و ممکنه به‌راحتی خودشون رو نابود کنن.

مثال‌ها:

افراد مبتلا به CIPA: در این بیماری ژنتیکی نادر، افراد توانایی حس کردن درد رو ندارن. نتیجه‌اش؟ شکستگی‌های بی‌صدا، سوختگی‌های ناخواسته، و جراحات شدید بدون هیچ هشدار قبلی. خیلی از مبتلایان در کودکی دچار آسیب‌های جدی می‌شن چون نمی‌دونن که بدن‌شون در خطره.

اختاپوس‌ها: تحقیقات نشون داده که اختاپوس‌ها نه‌فقط درد فیزیکی رو حس می‌کنن، بلکه ممکنه حافظه‌ی احساسی هم نسبت به اون درد داشته باشن. مثلاً اگه توی یه محیط شوک دردناک بهشون وارد بشه، بعدها اون فضا رو ترک می‌کنن یا ازش دوری می‌کنن. این یعنی یه جور «حافظه‌ی درد» دارن.

موش‌ها: وقتی یه موش زخمی بشه، نه‌فقط خودش واکنش نشون می‌ده، بلکه اگه درد کشیدن یه موش دیگه رو ببینه، خودش هم دچار استرس یا بی‌قراری می‌شه. این شباهت‌هایی به حس همدلی در انسان داره.

نوسیسپشن (Nociception) vs درد: یونگ اینجا یه تفاوت مهم رو روشن می‌کنه: نوسیسپشن یعنی پاسخ خودکار بدن به آسیب (مثل کشیدن دست از روی شیء داغ)، اما درد چیزی فراتر از اون‌ـه: یه تجربه‌ی ذهنی، احساسی، و آگاهانه.

خیلی از حیوانات ممکنه فقط نوسیسپشن داشته باشن. اما بعضی‌ها—مثل پستانداران یا اختاپوس‌ها—احتمالاً درد رو به شکل مشابه انسان تجربه می‌کنن.

چرا این مهمه؟ این سوالات رو مطرح می‌کنه: آیا ماهی یا خرچنگ وقتی سرخ می‌شن درد می‌کشن؟ اگه آره، پس ما چطوری باید با این موجودات رفتار کنیم؟ آیا لازمه روش‌های‌مون رو تغییر بدیم؟

یونگ این فصل رو به‌نوعی با یه هشدار اخلاقی می‌بنده—که ما باید دنیای حسی حیوانات رو جدی‌تر بگیریم، چون ممکنه بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کنیم، رنج بکشن.

فصل ۵ - خیلی باحال! | So Cool

فصل پنجم با عنوان "So Cool" یه بازی زبانیه با کلمه‌ی "cool" که هم به معنای «باحال» استفاده می‌شه و هم به معنی «سرد». این فصل درباره‌ی حس دما در دنیای حیواناته.

موضوع اصلی: اد یونگ بررسی می‌کنه که حیوانات چطور گرما و سرما رو حس می‌کنن. بعضیا می‌تونن تفاوت‌های دمایی خیلی جزئی رو تشخیص بدن و بعضیا تقریباً هیچ حسی نسبت به دما ندارن. ولی نکته اینجاست که برای خیلی‌ها، دما فقط یه احساس نیست — یه ابزار بقاست.

خفاش‌های خون‌آشام: این خفاش‌ها می‌تونن گرمای رگ‌های خونی زیر پوست طعمه رو حس کنن. با این توانایی دقیق، متوجه می‌شن کجا باید گاز بگیرن — مثل داشتن یک «دید حرارتی» از بدن شکار.

مارهای پیت‌وایپر (مثل مار زنگی): این مارها اندامی به اسم pit organs دارن که دمای بدن طعمه رو حتی تو تاریکی کامل تشخیص می‌ده. اون‌ها از ترکیب دید نوری و حرارتی استفاده می‌کنن و در واقع یه تصویر «دو‌بعدی» از جهان دارن — نور + دما.

خزنده‌ها و دوزیستان: چون «خونسرد» هستن و دمای بدن‌شون تابع محیطه، به‌صورت هوشمند بین نور و سایه حرکت می‌کنن تا دماشون رو تنظیم کنن. این رفتار براساس درک خیلی دقیق از دمای محیطه.

اختاپوس‌ها: بعضی گونه‌هاشون گیرنده‌هایی روی بازو دارن که می‌تونه تفاوت‌های جزئی دمای آب رو حس کنه. این برای استتار، فرار، یا انتخاب محل اختفا کاربرد داره.

نکته علمی مهم: گیرنده‌های دمایی در گونه‌های مختلف کاملاً متفاوته. ما انسان‌ها فقط یه طیف محدود از دما رو می‌تونیم حس کنیم، ولی برای بعضی حیوانات، دما مثل یه نقشه‌ی پویا و زنده‌ست — یه جور «حس ششم» که بهشون کمک می‌کنه دنیا رو ببینن.

نتیجه‌گیری: دما فقط یه حس فیزیکی نیست؛ برای خیلی از حیوانات، مثل زبان ارتباط، راه‌حل بقا، و استراتژی شکار عمل می‌کنه. دنیای اون‌ها ترکیبیه از نور، صدا، بو، و دما — چیزی که ما انسان‌ها فقط یه تیکه‌ی محدودش رو تجربه می‌کنیم.

فصل ۶ - حس زبر | A Rough Sense

فصل ششم با عنوان "A Rough Sense" به بررسی یکی از ابتدایی‌ترین و حیاتی‌ترین حس‌ها در دنیای حیوانات می‌پردازه: لامسه.

موضوع اصلی: این فصل درباره‌ی درک فشاری، کشیدگی، لرزش، تماس و جریان روی سطح بدن موجوداته — نه فقط لمس ساده‌ای که با دست حس می‌کنیم، بلکه هر نوع تماس فیزیکی با محیط.

پیام اصلی: لامسه فقط محدود به پوست انسان نیست. حیوانات ساختارهای متفاوتی دارن که با اون‌ها نه‌تنها لمس، بلکه تغییرات ظریف در محیط مثل حرکت آب یا ارتعاش‌های جزئی رو حس می‌کنن. این حس پایه‌ای برای بقا، شکار، فرار و حتی ارتباطه.

مثال‌های جالب:

ماهی‌ها – خط جانبی (lateral line): ماهی‌ها یه خط باریک روی بدنشون دارن که حرکت و فشار آب رو تشخیص می‌ده. با این حس می‌تونن بدون دیدن، جهت حرکت ماهی‌های دیگه یا خطرهای اطراف رو بفهمن. برای شنا گروهی و فرار از شکارچی‌ها حیاتی‌ه.

گربه‌ها – سبیل‌ها: سبیل گربه‌ها پر از گیرنده‌های لامسه‌ست. اونا حتی تغییر جریان هوا رو حس می‌کنن یا می‌فهمن از جایی رد می‌شن یا نه. یه جور GPS لمسی هستن.

عنکبوت‌ها: پاهای عنکبوت حساس به لرزش‌ان. کوچک‌ترین ارتعاش روی تار، بهش می‌گه که چیزی توی تاره یا فقط باد خورده. در واقع دنیای‌شون رو از طریق لرزش‌ها می‌فهمن.

ختاپوس‌ها: بازوهای اختاپوس نه‌تنها فشار رو حس می‌کنن، بلکه طعم رو هم! مکنده‌هاشون گیرنده‌هایی دارن که مواد شیمیایی رو هم تشخیص می‌دن. یعنی انگار همزمان دارن لمس می‌کنن، می‌چشن و می‌بینن!

نکته‌ی جالب: اد یونگ می‌گه ما فکر می‌کنیم حس‌هایی مثل بینایی یا بویایی پیشرفته‌ترن، ولی در واقع لامسه قدیمی‌ترین حسه. اولین موجودات زنده از طریق تماس با محیط می‌فهمیدن که کجا هستن. لامسه یه حس «نزدیک»ه — فقط وقتی اتفاق می‌افته که چیزی بهت برسه. برای همین نقش بزرگی توی ارتباطات حیوانی، مثل نوازش مادرانه یا رفتارهای جفت‌گیری داره.

فصل ۷ - زمین موج‌دار | The Rippling Ground

فصل هفتم با عنوان "The Rippling Ground" درباره‌ی حس درک لرزش‌ها و ارتعاشاته – حسی که برای خیلی از انسان‌ها نامرئی یا بی‌اهمیته، اما برای بسیاری از حیوانات، مثل یک زبان پنهان عمل می‌کنه.

موضوع اصلی: این فصل بررسی می‌کنه که زمین برای بسیاری از حیوانات فقط یه سطح ساکت نیست – بلکه یه رسانه‌ست؛ چیزی که از طریقش می‌شنون، حس می‌کنن، یا حتی ارتباط برقرار می‌کنن.

پیام اصلی: حیوانات مختلف می‌تونن ارتعاشات و لرزش‌های زمین یا اجسام رو حس کنن؛ بعضی‌ها با پا، بعضی‌ها با استخوان، بعضی‌ها با موهای لمسی. این حس براشون نقش هشدار، شکار، یا تعامل اجتماعی داره.

مثال‌های جالب:

فیل‌ها: فیل‌ها توانایی بی‌نظیری در حس ارتعاشات دارن. اون‌ها می‌تونن از طریق پاها و استخوان‌های بلندشون لرزش‌هایی رو حس کنن که از کیلومترها دورتر میان — مثل صدای گله‌ای دیگه یا خطر دوردست. انگار با پاهاشون «می‌شنون».

عنکبوت‌های جهنده: این عنکبوت‌ها به تفاوت‌های خیلی ظریف در لرزش تار حساسن. مثلاً تشخیص می‌دن که آیا یه مگس به دام افتاده، یا یه عنکبوت دیگه برای جفت‌گیری نزدیک شده، یا فقط باد وزیده.

مارمولک‌های صحرا: بعضی مارمولک‌ها می‌تونن از طریق تماس شکم‌شون با زمین، حرکت شکار یا خطرات اطراف‌شون رو از لرزش شن حس کنن — حتی در شرایطی که هیچ چیز دیده نمی‌شه.

مورچه‌ها: بعضی گونه‌های مورچه از ارتعاش برای هشدار دادن به بقیه استفاده می‌کنن. مثلاً با زدن ضربه به زمین یا دیواره لانه، پیامی درباره‌ی خطر می‌فرستن که باعث واکنش جمعی می‌شه.

نتیجه‌گیری اد یونگ: ما انسان‌ها صدا رو از طریق هوا درک می‌کنیم، ولی برای خیلی از حیوانات، صدا و اطلاعات از راه‌های دیگه هم منتقل می‌شن – مثل زمین یا اجسام جامد. زمین برای اون‌ها فقط یه بستر نیست؛ یک رسانه‌ی زنده‌ست که دائما داره حرف می‌زنه.

فصل ۸ - سراپا گوش | All Ears

فصل هشتم با عنوان "All Ears" (سراپا گوش)، به دنیای شنوایی در حیوانات می‌پردازه — اینکه چطور موجودات مختلف صداها رو درک می‌کنن، حتی اون‌هایی که برای ما نامفهومن یا اصلاً شنیده نمی‌شن.

موضوع اصلی: همه‌ی حیوانات مثل ما نمی‌شنون. بعضی‌ها صداهای خیلی بالا (فراصوت) یا خیلی پایین (فروصوت) رو درک می‌کنن. ساختار گوش‌هاشون هم می‌تونه روی پا، شکم، یا توی آب باشه. شنوایی یک حس بسیار متنوع و تطبیق‌یافته‌ست.

پیام اصلی: شنوایی نقش حیاتی در بقا، ارتباط، شکار و تولیدمثل داره. اما شکل و کیفیت شنیدن در گونه‌های مختلف، دنیایی کاملاً متفاوت می‌سازه.

مثال‌های شنیدنی:

جغدها: صورت جغدها مثل یک بشقاب ماهواره‌ای طراحی شده. پرهای خاصشون امواج صوتی رو به گوش‌ها هدایت می‌کنن. جالبه که گوش چپ و راست در ارتفاع متفاوتی هستن، پس صداها با اختلاف زمان خیلی کوچیکی به گوش‌ها می‌رسن — و این به جغد اجازه می‌ده محل دقیق صدا رو حتی در تاریکی مطلق تشخیص بده.

دلفین‌ها: دلفین‌ها از اکو برای درک محیط استفاده می‌کنن. اون‌ها کلیک‌هایی تولید می‌کنن که به اشیا می‌خوره و برمی‌گرده. با تحلیل این پژواک، شکل، اندازه، فاصله و حتی جنس اشیا رو درمیارن — مثل یه سونار زنده.

جیرجیرک‌ها و حشرات: برخی حشرات مثل جیرجیرک‌ها گوش‌هایی دارن که روی پاهاشونه! غشای نازکی که ارتعاشات رو جذب می‌کنه. بعضی شب‌پره‌ها حتی گوش‌هایی روی شکم یا بال‌ها دارن تا صدای خفاش‌ها رو بشنون و فرار کنن.

فیل‌ها: فیل‌ها صداهایی با فرکانس پایین (فروصوت) تولید می‌کنن که برای ما قابل شنیدن نیست. این صداها از کیلومترها دور شنیده می‌شن و برای ارتباط بین فیل‌ها در فواصل طولانی استفاده می‌شن.

نکته علمی: شنوایی فقط گرفتن امواج صوتی نیست؛ بعضی گونه‌ها مثل جغد، بینایی و شنوایی رو با هم ترکیب می‌کنن. دلفین‌ها بیشتر دنیا رو با صدا «می‌بینن» تا با نور. در واقع هر گونه، از ترکیب ابزارهای خودش برای ساخت درکی منحصر‌به‌فرد استفاده می‌کنه.

نتیجه‌گیری یونگ: ما فقط صداهایی رو می‌شنویم که دستگاه شنوایی‌مون براش ساخته شده. هر موجودی با گوش خودش دنیایی متفاوت می‌سازه — و هیچ دو دنیایی شبیه هم نیست.

فصل ۹ - دنیای ساکت فریاد می‌زند | A Silent World Shouts Back

فصل نهم: A Silent World Shouts Back (یه دنیای ساکت، که فریاد می‌زنه)

این فصل درباره‌ی اکولوکیشن ـه؛ یعنی توانایی حیواناتی مثل خفاش و دلفین که با فرستادن صدا و شنیدن پژواکش، اطرافشون رو می‌فهمن. یه جور سونار زنده. صدا رو می‌فرستن بیرون، صدا برمی‌گرده، و از روی نحوه‌ی برگشتش می‌فهمن دور و برشون چی‌ به چیه.

پیام اصلی: دنیایی که برای ما تاریک یا ساکته، برای این موجودات پر از بازخورد صوتیه. اونا با گوش کردن به پژواک، محیط‌شونو می‌سازن.

مثال‌های شگفت‌انگیز:

خفاش‌ها: خفاش‌ها استاد اکولوکیشن هستن. صداهای خیلی تیزی با دهن یا بینی‌شون می‌فرستن بیرون و بر اساس برگشت اون صدا، جهت، فاصله، اندازه و حرکت طعمه رو در میارن. بعضیاشون حتی می‌تونن توی تاریکی مطلق، میلی‌متری شکار کنن.

دلفین‌ها: دلفین‌ها هم توی آب همین کارو می‌کنن. صدا رو با پیشونی‌شون می‌فرستن، «ملون» (یه ساختار ژله‌ای توی پیشونی) اون رو متمرکز می‌کنه، پژواک برمی‌گرده به فک پایین و از اونجا به مغز. با همین، می‌تونن فرق یه توپ پلاستیکی و فلزی رو فقط از رو صدا بفهمن!

نهنگ‌ها: بعضی نهنگ‌ها صداهایی با فشار وحشتناک بالا تولید می‌کنن که از چندین کیلومتر اون‌ورتر هم برمی‌گرده. از این صداها برای جهت‌یابی، ارتباط، یا شکار استفاده می‌کنن.

نکته یونگ: اکولوکیشن یه جور ترکیب از شنیدن و دیدنه. حیوان با صدا، «تصویر» می‌سازه. ولی ما نمی‌فهمیمش چون مغزمون برای اون فاز طراحی نشده.

نکته‌ی باحال و تکان‌دهنده: بعضی آدم‌های نابینا یاد گرفتن مثل خفاش از اکولوکیشن استفاده کنن! با زبون کلیک می‌کنن و از روی پژواک، فاصله و شکل اشیا رو درمیارن. یه خفاش انسانی واقعی!

پایان فصل با حرف یونگ: اکو چیزیه که برای بعضیا دنیاس. یه دنیا که برای ما ساکته، ولی برای اونا پر از فریاد برگشتیه.

فصل ۱۰ - باتری‌های زنده | Living Batteries

توی این فصل، اد یونگ درباره‌ی حیواناتی صحبت می‌کنه که می‌تونن برق تولید کنن یا اون رو حس کنن. چیزی که برای ما انسان‌ها یه پدیده مصنوعی و فنیه، برای اون‌ها یه حس طبیعیه – یه راه برای دیدن، برقراری ارتباط یا شکار کردن!

پیام اصلی: بعضی حیوانات بدن‌شون مثل یه رادار الکتریکیه. یا خودشون میدان الکتریکی تولید می‌کنن، یا تغییرات الکتریکی اطراف رو تشخیص می‌دن. این توانایی باعث می‌شه حتی توی تاریکی مطلق، بدون نیاز به دیدن یا شنیدن، دنیای اطراف‌شون رو درک کنن.

مثال‌ها:

  • مارماهی برقی: شوک‌هایی تا ۶۰۰ ولت ایجاد می‌کنه. هم برای دفاع استفاده می‌شه، هم برای شکار، هم برای جهت‌یابی. شوک‌های ضعیف‌ترش بهش کمک می‌کنه مثل یه چشم برقی، محیط رو بسازه.
  • ماهی‌های الکتریکی آفریقایی: یه میدان الکتریکی ضعیف دورتادور خودشون تولید می‌کنن. وقتی چیزی وارد این میدان بشه، متوجه می‌شن و واکنش نشون می‌دن – مثل زندگی در یه حباب الکتریکی.
  • کوسه‌ها: به‌کمک "آمپول‌های لورنزینی"، می‌تونن حتی ضربان قلب یه ماهی پنهان‌شده رو از زیر شن حس کنن. شکارچی‌هایی با دقت فوق‌العاده بالا.
  • زنبورهای عسل: می‌تونن بار الکتریکی گل‌ها رو تشخیص بدن. اگه یه گل قبلاً بازدید شده باشه، بارش تغییر می‌کنه و زنبور بعدی می‌فهمه که اون گل «استفاده شده» ـه.

نکته جالب: الکتریسیته برای این حیوانات فقط یه ابزار جنگی یا دفاعی نیست؛ بلکه یه جور زبان و حواس پیشرفته‌ست. بعضی‌ها با برق «حس» می‌کنن، «می‌بینن» و حتی «حرف می‌زنن».

نتیجه: اگه یه موجود زنده بتونه با برق ارتباط برقرار کنه، دنیای اون دیگه با دنیای ما یکی نیست. پس درک ما از حس‌ها محدوده – و جهان اون‌ها خیلی فراتر از چیزیه که ما می‌تونیم تصور کنیم.

فصل ۱۱ - اونا راهو بلدن | They Know the Way

توی این فصل، اد یونگ یکی از مرموزترین توانایی‌های حیوانات رو بررسی می‌کنه: حس کردن میدان مغناطیسی زمین. چیزی که باعث می‌شه بعضی موجودات بدون جی‌پی‌اس، نقشه یا قطب‌نما، دقیقاً بدونن کجا هستن و کجا باید برن.

پیام اصلی: برای خیلی از حیوانات، زمین فقط یه سطح فیزیکی نیست؛ بلکه یه میدان اطلاعاتیه. میدان مغناطیسی زمین براشون مثل یه نقشه یا قطب‌نمای درونی عمل می‌کنه – چیزی که ما نداریم، یا اگه هم داشته باشیم، خیلی ضعیفه.

مثال‌های عجیب و جالب:

  • لاک‌پشت‌های دریایی: بعد از سال‌ها و هزاران کیلومتر شنا، دقیقاً به همون ساحلی برمی‌گردن که متولد شدن، چون یه «اثر انگشت مغناطیسی» ازش توی مغزشون ذخیره شده.
  • پرندگان مهاجر: پرنده‌ها برای مهاجرت‌های طولانی از ترکیبی از دید، ستاره‌ها و میدان مغناطیسی استفاده می‌کنن. حتی پروتئینی به اسم کریپتوکروم توی چشمشون ممکنه باعث بشه جهت شمال رو ببینن، نه فقط حس کنن!
  • گاوها و آهوها: مطالعات نشون داده بدن این حیوانات اغلب در جهت شمال-جنوب قرار می‌گیره، حتی وقتی کاری انجام نمی‌دن. این نشون‌دهنده‌ی یه حس ناخودآگاه مغناطیسه.
  • باکتری‌ها: بعضی باکتری‌ها هم می‌تونن میدان مغناطیسی رو حس کنن و جهت حرکتشون رو باهاش تنظیم کنن – یعنی این توانایی از ابتدایی‌ترین شکل‌های حیات وجود داشته.

نکته جالب: ما انسان‌ها هیچ تجربه‌ی مستقیمی از این حس نداریم. نمی‌دونیم مغناطیس «چطور» حس می‌شه یا چه شکلیه. فقط می‌دونیم بعضی موجودات ازش استفاده می‌کنن – دقیق و مؤثر.

نتیجه: شاید زمین برای ما فقط یه مکان باشه، اما برای خیلی از حیوانات یه راهنماست. اونا از خود زمین، جهت می‌گیرن – حسی که برای ما نامرئیه، اما برای اونا خیلی ملموسه.

فصل ۱۲ - همه پنجره‌ها به‌طور هم‌زمان | Every Window at Once

این فصل درباره‌ی اینه که موجودات زنده دنیا رو نه از طریق یه حس جداگانه، بلکه با ترکیب هم‌زمان چند حس درک می‌کنن. اد یونگ می‌گه مغز حیوانات (و حتی انسان‌ها) اطلاعات بینایی، شنوایی، بویایی و غیره رو با هم تلفیق می‌کنه تا یه تصویر کامل از محیط بسازه.

پیام اصلی: دنیا برای حیوانات مثل یه صحنه‌ست که از چند پنجره به‌طور هم‌زمان دیده می‌شه. هیچ حسی به تنهایی کار نمی‌کنه. مغز همیشه در حال ترکیب و تفسیر داده‌های چندگانه‌ست.

مثال‌های شگفت‌انگیز:

  • اختاپوس‌ها: با مکنده‌هاشون هم‌زمان لمس می‌کنن، می‌چشن و تشخیص می‌دن که یه شیء زنده‌ست یا نه. این حواس جدا از هم نیستن، بلکه یکپارچه کار می‌کنن.
  • پرندگان مهاجر: بعضی‌ها احتمالاً میدان مغناطیسی زمین رو می‌بینن! یعنی جهت‌یابی براشون یه تجربه‌ی بصریه، نه فقط حسی – شاید شمال به‌شکل یه هاله‌ی رنگی براشون ظاهر بشه.
  • انسان‌ها: ما هم ترکیب حسی داریم. مثلاً در اثر مک‌گورک، وقتی تصویر لب‌خوانی یه صدا با صدای پخش‌شده فرق داره، مغزمون یه صدای سومی می‌سازه – ترکیب صدا و تصویر!
  • خفاش‌ها: با اکولوکیشن دنیا رو «می‌شنون»، اما مغزشون اون رو مثل «تصویر» تفسیر می‌کنه. صدا براشون مثل نقشه‌ی فضایی عمل می‌کنه.

نکته جالب: یونگ می‌گه حس یه چیز مجزا نیست؛ یه روش تفسیریه. مغز ممکنه دو حس مختلف رو مثل یه حس واحد تجربه کنه. مثلاً حس نور + مغناطیس = جهت‌یابی تصویری!

نتیجه: دنیا برای حیوانات ترکیبی‌تر از چیزیه که ما درک می‌کنیم. نه فقط رنگیه، نه فقط صدا داره، بلکه همه‌ی این‌ها یه‌جا و هم‌زمان تجربه می‌شن – از طریق مغزهایی که یاد گرفتن چطور پنجره‌ها رو با هم باز کنن.

فصل ۱۳ - نجات سکوت، حفظ تاریکی | Saving the Quiet, Preserving the Dark

در این فصل پایانی، اد یونگ وارد یه بحث اخلاقی و محیط‌زیستی می‌شه: اینکه چطور انسان‌ها با نور و صدا، دنیای حسی موجودات دیگه رو مختل کردن – اغلب بدون اینکه بدونن دارن این کارو می‌کنن.

پیام اصلی: چیزهایی که ما برای راحتی خودمون ساختیم – مثل چراغ‌های شب یا صداهای شهری – برای میلیون‌ها گونه‌ی دیگه مثل یه حمله‌ دائمیه. اونا برای بقا به تاریکی و سکوت نیاز دارن.

آلودگی نوری:

  • حشرات: شب‌پره‌ها و پروانه‌ها جذب نور چراغ‌های خیابونی می‌شن، دورش می‌چرخن تا خسته یا شکار بشن – رفتاری که توی طبیعت بی‌معنیه.
  • پرندگان: پرنده‌هایی که شب مهاجرت می‌کنن، با نور شهرها و برج‌ها گیج می‌شن. خیلیاشون به شیشه برخورد می‌کنن و می‌میرن.

آلودگی صوتی:

  • نهنگ‌ها: سر و صدای کشتی‌ها ارتباط صوتی بین نهنگ‌ها رو مختل می‌کنه – اونا دیگه نمی‌تونن با هم حرف بزنن، جفت پیدا کنن یا مسیر یابی کنن.
  • قورباغه‌ها: توی مناطق شهری، صدای قورباغه‌ها در شلوغی گم می‌شه – و دیگه نمی‌تونن جفتی برای خودشون پیدا کنن.

نکته‌ی عمیق یونگ: اون می‌گه: «ما دنیا رو برای چشم و گوش خودمون ساختیم، اما نه برای میلیون‌ها چشم و گوش دیگه.»

ما فقط یه تکه از «ام‌ولت» (Umwelt) رو می‌بینیم – یعنی دنیایی که هر موجود با حس‌های خاص خودش تجربه‌اش می‌کنه. ولی با تکنولوژی‌مون داریم این دنیاهای متفاوت رو از بین می‌بریم.

نتیجه نهایی: اگه ما دنیامون رو با رنگ و صدا می‌فهمیم، خیلی موجودات دیگه با بو، میدان مغناطیسی، الکتریسیته، ارتعاش و ترکیب حس‌ها درکش می‌کنن. ما مسئولیم که سکوت و تاریکی رو هم به عنوان بخشی از محیط طبیعی حفظ کنیم.