اپیزود اول

چگونه در دنیای مدرن از سقوط جلوگیری کنیم؟ | آلبر کامو

امروز پادکست بسیار جذابی داریم که مطمئناً گوش دادن بهش می‌تونه زندگی فکری‌تون رو زیر و رو کنه. در این اپیزود، سراغ شاهکار آلبر کامو یعنی سقوط رفتیم؛ داستانی که همزمان یک اعتراف‌نامه و یک قضاوت‌نامه‌ست. شخصیت اصلی، کلامانس، به طرز حیرت‌انگیزی شبیه به همه ماست: آدمی با ظاهر اخلاقی، اما درگیر با درونیاتی پر از تردید و خودفریبی.

در این پادکست مفصل بررسی کردیم چطور کامو با خلق «قاضی-توبه‌کننده» به ما نشون میده چجوری آدم‌ها با قضاوت پیش‌گیرانه از خودشون، از قضاوت دیگران فرار می‌کنن. همین‌طور گفتیم چطور مدرنیته، ما رو از معنا تهی کرده، و استراتژی اعتراف می‌تونه یک دفاع روانی باشه برای حفظ هویت در برابر فروپاشی درونی.

اگه دنبال یک روایت عمیق، پر از لایه‌های روانی و فلسفی از زندگی روزمره‌ت هستی، این اپیزود برای توئه.

(مشاهده از یوتیوب با VPN روشن)


(اگه VPN نداری، می‌تونی از اینجا گوش کنی)

امروز پادکست بسیار جذابی داریم که مطمئنا گوش کردن به اون می‌تونه شما رو متحیر کنه و در عین حال بهتون یک استراتژی جدید و فوق‌العاده برای زندگی کردن در اجتماع یاد بده.

گاهی فکر میکنم این رمان‌ها، از این نویسنده‌های بزرگ چرا توی دوران کودکی به ما آموزش داده نشدن. شاید اگر اونها رو به زبان ساده بهمون میگفتن، الان خیلی از ماها زندگی‌هامون متفاوت‌تر بود.

دقیقا منم نظرم همینه. بگذریم... بریم سراغ پادکستمون. امروز میخوایم در مورد شاهکار آلبر کامو صحبت کنیم. یک فیلسوف الجزایری – فرانسوی که ۱۱ بار هم نامزد جایزه نوبل ادبیات شد و سرانجام برای همین کتاب آخرش یعنی سقوط The Fall جایزه نوبل گرفت.

قبل از اینکه شروع کنیم... یک سوال مهم برای خیلی از ماها وجود داره و اونم اینکه چطور سیستمی از ارزش‌ها‌ رو برای خودمون خلق کنیم. کتابهای متعددی مثل در جستجوی معنا از ویکتور ای فرانکل یا کتابهای روانشناسی وجود داره که بهمون یاد میدن چه کارهایی بکنیم تا آدم‌های موفق‌تری در زندگی باشیم؛ چطور برای زندگی‌مون معنا خلق کنیم. اما این کتاب دقیقا برعکس اونها، بهمون یاد میده برای رسیدن به معنا، چه کارهایی رو نباید انجام بدیم و یا به عبارت دیگه چه کارهایی میتونه باعث سقوط آدمها بشه.

در واقع، شخصیت اصلی در کتاب سقوط...کتابی که فقط چند سال قبل از مرگ کامو در یک تصادف رانندگی منتشر شد، قصد داره به سمت جدیدی حرکت کنه و در این راه کارهایی رو که برای رسیدن به معنای زندگی نباید انجام داد، بهمون گوشزد میکنه. اول از همه اسم کتاب: سقوط، شاید ما رو یاد داستان آدم و حوا و سقوط بشریت از باغ عِدِن (عیدن) بندازه که با گاز زدن سیب، از بهشت طرد میشن. البته از اونجاییکه کامو، آدم مذهبی نبوده، بعیده که واقعا دنبال این معنا بوده باشه و اسم کتاب یک استعاره برای سقوط انسان مدرن به نظر میرسه.

داستان در یک بار در آمستردام شروع میشه. شخصیت اصلی، مردیه به نام ژان باتیست کلامانس. کلامانس در بار با فردی که کنارش نشسته شروع به صحبت میکنه و جالبه که در بیشتر کتاب، صحبت‌های نفر مقابل رو شما نمیشنوین اما کتاب طوری نوشته شده که پاسخ‌ها رو متوجه میشین. همین سبک نوشتاری مونولوگ کامو بود که باعث شد بخاطرش جایزه نوبل بگیره. از همین جاست که خواننده حس همذات پنداری با کلامانس پیدا میکنه. شخصیتی خودشیفته که مدام در مورد خودش و زندگی‌ش مونولوگ‌های طولانی میده؛ با خودش حرف میزنه  - درست شبیه به همه ما در یک دنیای مدرن.

از صحبت‌های کلامانس میشه حدس زد که او دیگه خودش را دوست ندارد و به نوعی، یک سقوط در زندگی‌ش رو تجربه کرده. او قبل‌تر در پاریس زندگی میکرده. یک وکیل دادگستری موفق که معمولا پرونده‌هایی رو برای کار خیر و برای دفاع از آدمها انتخاب میکنه؛ مثلا از بیوه‌ها یا یتیم‌ها دفاع میکنه. حتی در زندگی‌ش هم به نظر آدم خوبی میرسیده. همیشه در زندگی عاشقانه‌ش موفق بوده، البته به تفسیر خودش... او جای خودش رو در اتوبوس به کسانی که ایستاده بودند میداده؛ به مردمی که آدرس میخواستند کمک میکرده؛ افراد نابینا رو از خیابان عبود میداده و هزاران کار دیگر که ثابت میکرد، او هم در کار، و هم در زندگی شخصی موفق بوده.

چیزی که کامو در این نقطه به ما میخواد نشان بده اینه که از بیرون و بدون در نظر گرفتن اینکه در ذهن کلامانس چه می‌گذرد، شبیه بسیاری از ماست که در زندگی یک سری ارزش‌ها رو برای خودمون خلق کرده و به آنها پایبندیم. اما همونطوریکه کلامانس بعدا در کتاب میگه، با نگاه به عقب، و این رفتارها، متوجه میشه او در تمام این مدت فقط خودش رو فریب میداد. مثلا میگه وقتی نابینایی رو به اونطرف خیابون میروسندم، برای احترام، کلاه رو از سرم برمیداشتم. خب مگه اون مرد نابینا نبود؟ یا مثلا دادن صندلی اتوبوس به افراد پیر یا خانم‌ها، گرفتن پرونده‌های افراد بی‌بضاعت و کارهای دیگرش، همه به نوعی برای نشان دادن به اطرافیانش بوده و نه به خاطر خود اون کدهای اخلاقی. او فرد باهوشیه و به خوبی میدونه کدوم ارزش‌ها در جامعه بیشتر از بقیه مورد قدردانی و ستایش قرار میگیرن. من در این نقطه از کتاب یک هم‌ذات‌پنداری با کلامانس داشتم. بهش بیشتر فکر کنین: کدوم یک از کارهایی که به نظرتون در طول روز کار خوب میاد رو واقعا برای خود کار خوب انجام میدین. مثلا وقتی در رو برای یکی نگه میدارین یا ترمز میکنین که کسی یا ماشینی رد شه، آیا بعدش به اون آدم‌ها خیره نمیشین تا ازتون تشکر کنن؟ آیا این حس تشکر اونها نیست که بهتون حال خوب میده؟‌ یا واقعا به خاطر کار خوب بودنش انجامیش میدین و منتظر تایید یا قددرانی نمیمونین.  

برگردیم به داستان. داشتیم از کلامانس میگفتیم. اینکه هرگز اصول اخلاقی و ارزش‌هایی که ازشون دم میزده در زندگی‌ش به صورت واقعی آزمایش نشده بودن. فقط یک نوع نمایش، تا در ظاهر برتر از دیگران به نظر برسه و همین شروع سقوط اخلاقی او بود. او سه رویداد رو در زندگی‌ش تعریف میکند که این اتفاقات، او رو به کلامانس بیچاره امروز تبدیل کرد. اولین اتفاق، یک تصادف رانندگی است که همه‌مون روزانه بارها شاهدش هستیم. کلامانس همیشه از بیرون، افرادی که بخاطر تصادف و رانندگی سر هم داد میزدند، سرزنش میکرد. اما یک روز در حالی که در شهر قدم میزده با مردی که موتورسیکلتش در وسط خیابان خراب شده بود، شروع به صحبت میکنه و کم کم بحث‌شان بالا میگیرد و جمعیتی دور آنها جمع میشوند. یک نفر از جمعیت از پشت به او حمله میکند و با یک مشت ناگهانی او رو به روی زمین میاندازد. کسی که فکر میکرد تا اون لحظه کسی پشت سر او بدگویی نمیکنه، ناگهان دنیایش ویران میشود. شاید همیشه اگه این صحنه رو میدید با خودش میگفت اگه من جای اون مرد بودم، وقتی کسی از پشت بهم حمله میکرد، جای خالی میدادم و او رو با مشت به زمین میانداختم! اما در واقعیت اینطور نبود! او هم مثل خیلی های دیگه از اون مرد کتک خورد! روی زمین افتاد و همه مسخره‌ش کردن.

یکی از چیزهایی که اینجا کامو بهش اشاره میکنه اینه که زندگی کردن در یک حباب امن در جامعه مدرن خیلی ساده است. تقریبا هیچ وقت با ارزش‌هات امتحان نمیشی و برای همین همیشه یک تصور بزرگ‌تر از خود واقعیت داری و دیگران رو بخاطر اشتباهاتشون قضاوت میکنی. وقتی یه فیلم قدیمی میبینی مثلا میگی اگه جای فلانی در فلان سال بودم جلوی زورگویی فلان پادشاه یا فلان رییس رو میگرفتم اما آیا واقعیت اینه؟ چقدر حاضرین جان خود یا خانواده‌تون رو به خطر بندازین؟

کامو اسم این رو میذاره تعمید معکوس یا توبه معکوس. تو میتونی گناهکارترین فرد تاریخ باشی و بعد با فرورفتن در یک استخر در یک کلیسا و یا با توبه کردن بهت بگن رفیق تو قبول شده و الان تو یک معصوم بیگناهی. اما در مورد کلامانس دقیقا برعکس این اتفاق افتاد. او فکر میکنه بهترین آدم دنیاست. اما کم کم با ضربه‌هایی که میخوره بدی، گناه و احساس گناه، براش روشن میشه.

کلامانس بعد از اولین رویداد، سعی میکنه به زندگی‌اش ادامه بده تا یک شب که تنها از روی پل عبور می‌کنه... زنی رو می‌بینه که به کنار پل تکیه داده و به آب نگاه می‌کنه... و بعد، چند قدم جلوتر، صدای جیغی رو می‌شنوه، صدای پاشیدن آب و بعد فریاد زن که جریان آب او رو میبره و دورتر و دورتر می‌شه. اینجا کلامانس با یک انتخاب مواجه میشه. او می‌تونه جان خودش رو به خطر بندازه و به آب بپره و سعی کنه زن رو نجات بده. یا می‌تونه به راه خودش ادامه بده، سعی کنه اون رو فراموش کنه و چند روز هم روزنامه نخونه تا واقعاً ندونه که نتیجه چی بوده. گزینه دوم، دقیقاً همونی هست که او تصمیم می‌گیره انجام بده. قبل از این اتفاق هم احتمالاً اگر این داستان رو میخوند با خودش میگفت اگه من اونجا بودم چه می‌کردم! اما زمانی که نوبت خودش رسید، انتخاب دیگری داشت.

و رویداد آخر که او رو به سراشیبی سقوط میکشونه هم روی یک پل اتفاق میافته. او در حال راه رفتن روی پله ولی این بار صدای خنده‌ای رو از تاریکی پشت سرش میشنوه. خنده‌ای که به نظر میرسه به او مربوط میشه و کسی داره اون رو مسخره میکنه. این خنده به نظر یک نماد از این واقعیته که ما همیشه تحت محاکمه یا قضاوت اطرافیانمون هستیم. دوباره یادآوری کنیم که او یک وکیل بود. هرگز یک قاضی یا متهم نبود. همیشه میتونست نقش وسط رو بازی کنه و طوری وانمود کنه که همه فکر کنن شخصیت فوق العاده و استثنایی داره اما در واقعیت، نسبت به قضاوت های دیگران بسیار آسیب‌پذیر بود. و این همان لحظه تحول‌آفرین در زندگی کلامانس بود.

اولویت بزرگ برای او از اینجا به بعد... این بود که راهی پیدا کنه... تا به هیچ قیمتی قضاوت نشه... تنها راه بقا در این دنیای مدرن. او می‌گه اگه تو کسی هستی که در جامعه مدرن زندگی می‌کنی... و هیچ استراتژی‌ای نداری که به هیچ وجه از قضاوت دیگران اجتناب کنی، مثل اینه که یه رام‌کننده حیوانات وحشی باشی که صبح، صورتتان را اصلاح کرده و بریدگی‌ها و زخم‌هایی روی صورتت داری، خون روی صورت و لباست ریخته، و بعد می‌ری سر کار و وارد قفس شیرها می‌شی تا شیرها رو رام کنی... حتما شیرها تو را خواهند درید.

کامو اینجای داستان بهمون یک واقعیت رو گوشزد میکنه. اینکه چطور دوستان و اطرافیانمون رو انتخاب میکنیم. اونهایی رو انتخاب میکنی که برات الهام بخش هستند؟ نه در واقعیت ما دوستان و اطرافیانمون رو طوری انتخاب میکنیم که اونها با ما همدردی کنن. کسانی رو میخوایم که اگر اشتباهی کردیم بهمون حق بدن. فکر کنین یک روز سر کار با کسی جر و بحث‌تون میشه. وقتی برای دوست یا خانواده اون رو تعریف میکنین، توقع داری اونها یک هیئت منصفه بی‌طرف نباشند و فقط بهت بگن حق با توست و همه تقصیر با نفر مقابلت بوده. این خدمتی است که از نظر کلامانس دوستان به ما میکنن. دوستانت بهت اجازه میدن همون فردی که هستی باقی بمونی، همون اشتباهات رو بارها و بارها تکرار کنی. خود واقعی‌ت رو فراموش میکنی. اما کلامانس توی داستان، با این اتفاقات دیگه نمیتونست فردی که بود رو فراموش کنه. برای اولین بار مجبور شد صادقانه به خودش در آینه نگاه کنه و چیزی که در واقعیت میبینه،‌ او رو به وحشت کامل می‌بره.

یادتون میاد گفتیم کلامانس از اون لحظه سعی میکنه تا یک استراتژی برای اجتناب از این قضاوت‌ها پیدا کنه. اولین کاری که میکنه اینه که هرروز و هر شب مشروب بخوره. اما خیلی زود به مشکلات کبدی دچار میشه. سعی میکنه دوستانی رو پیدا کنه که فقط روز و شب رو باهاشون بگذرونه. هرروز عاشق یکی میشه، وقتش رو با معشوقه‌های مختلفش میگذرونه. اما این هم جواب نمیده و نمیتونه اتفاقاتی که براش افتاده رو فراموش کنه.

راهکار دیگه‌ای که امتحان میکنه اینه که شخصیت خودش رو خراب کنه. مثلا هرروز با یک ظاهر دیگه و با یک سر و وضع جدید بره بیرون. اینطوری پیش خودش فکر میکنه اگه خود واقعیم نباشم، افراد من رو قضاوت نمیکنند و در واقع به دیگران اجازه میده اون شخصیت دیگه رو قضاوت کنن... شخصیتی که اون من نیستم! اما با اینکار فقط خنده‌هایی که اون شب روی پل شنیده بود بیشتر و بیشتر میشه و این هرروز بیشتر اذیتش میکنه.

بعد از اینکه همه این استراتژی‌ها برایش جواب نمی‌ده... در نهایت کلامنس یک استراتژی جدید ابداع می‌کنه... مردی که در یک بار نشسته و گناهانش رو به غریبه‌ها اعتراف می‌کنه نقشی که کامو قاضی-توبه‌کننده نامگذاری میکنه. و این قاضی-توبه‌کننده مهم‌ترین چیزیه که کامو می‌خواد در این کتاب معرفی کنه.

اگه به کلمات ترکیب قاضی – توبه کننده نگاه کنین، به یک تناقض میرسین. از یک طرف شما یک قاضی هستین و بدیهی است که باید دیگران رو برای کارهای اشتباهاشون قضاوت کنین. اما از طرف دیگه شما یک توبه کننده هستین... کسی که برای همه اشتباهات خودش هم به شدت پشیمانه. حالا به نظرتون چرا کلامانس از این تناقض به عنوان یک استراتژی روانی استفاده میکنه؟ پاسخ بسیار ساده است: اگر من بتونم خودم رو قضاوت کنم... قبل از اینکه دیگران من رو قضاوت کنن... دیگه این حس گناه از قضاوت دیگران رو نخواهم داشت. بیاین چند مثال ساده از دنیای واقعی رو بررسی کنیم...

در گفتگوهای سیاسی از افراد موفق شاید بسیار به این مورد برخورده باشین. کسی که مدتها در یک جناح یا یک حزب فعالیت میکرده، میاد و از بدی‌های اون حزب و کارهای وحشتناکی که اون گروه سالهای قبل انجام دادن میگه. اما در ادامه میگه که من تشخیص دادم تمام این کارها وحشتناک بوده و من از بودن در این گروه پشیمان هستم..... حالا که خودم رو به عنوان پایین‌ترین پله در نردبان جامعه قرار دادم، وقتی همه گناهان خودم رو اعتراف کردم... حالا میتونم به هر گروهی که می‌خوام حمله کنم... من اعتراف کردم بدترین هستم اما به عنوان یک بدترین! آیا نمیتونم به دیگران و کارهای بد اونها هم اشاره کنم؟ آیا من با این قدرت تشخیص و اعتراف، نمیتونم دنیای بهتری بسازم؟ جواب ساده است! مردم به کسی که از خودش قضاوت رو شروع میکنه، اعتماد میکنن.

یک مثال زنده دیگه. در برنامه‌های طنز احتمالا دیدین که مثلا شخص کمدینی که اشکال ظاهری داره، مثلا بینی بزرگی داره یا شکمش بزرگه، اون رو خودش اعتراف میکنه و اینقدر روی اون متمرکز میشه که دیگه اون عیب برای شما به چشم نمیاد و حالا تمرکزش رو میذاره روی بازی و قدرت طنزش. 

اگر سریال مانی هایست یا دزدی از بانک رو دیده باشی، شاید با این مثال بیشتر به عمق مطلب برسید. یک عده خلافکار که هرکدام به خلاف و گناهانشون اعتراف میکنن تصمیم میگیرن حالا در مقابل سیاست‌های غلط کشور و شاید دنیا قد علم کنن. آیا کسی از شما هست که این سریال رو دیده باشه اما با این افراد خلافکار هم‌ذات‌پنداری نکرده باشه؟ اونها کار رو با یک اعتراف به گناه از گذشته‌شان شروع میکنند و حالا وقت آن است که به قضاوت در مورد دیگران برسند.

کامو این استراتژی رو در روشنفکران فرانسوی زمان خودش هم دیده بود. به عنوان مثال در کارهای ژان پل سارتر – میدونیم که سارتر عضو طبقه بورژوازی و ثروتمندان بود که در تمام عمر انتقاداتش رو برروی همین طبقه بورژوازی متمرکز کرده بود. نکته اینه: اعتراف به بدی‌های خودت باعث میشه کسی نتونه تو رو به نحوی که باید، قضاوت کنه... این یک مکانیسم دفاعی و یک بازی روانی است که میتونین در زندگی کاری یا شخصی‌تون ازش استفاده کنین. کلامانس این رو روی تخت مرگش به فردی که در بار بود اعتراف میکنه... اعتراف میکنه که این استراتژی بود که بعد از سقوط بکار گرفت. حالا سوال اینه در طول این پادکست زمانی شد که شما هم احساس گناه، ناراحتی یا ناامیدی از خودتون داشته باشین؟؟؟ اگه جوابتون مثبته، به کار کردن این استراتژی ایمان بیارین. این استراتژی ناراحتی‌های شخصی رو به دیگران منتقل میکنه و توهم اینکه اونها انسانهای اخلاقی هستند رو ازشون میگیره و دیگه سعی میکنن تو رو قضاوت نکنن.

یکبار دیگه مرور کنیم. در همراهی با ایجاد یک مجموعه معنا و ارزش، کامو میخواد به ما هشدار بده... که اگه فکر میکنین به یک سیستم ارزش نهایی رسیدین و بعد از اون روز میتونین بدون هیچ اشکالی این ارزش‌ها رو پیاده کنین سخت در اشتباهین. ما در یک جهان کاملا و به طرز تراژیکی بی‌معنا زندگی میکنیم. هیچ چیز در دنیا معنا نداره تا زمانی که تصمیم بگیریم که اینطور باشه و این تضاد... بین عدم قطعیت واقعی و تمایل ذهن ما به هدایت تفکرمون به سوی قاطعیت... این دقیقه نقطه تاریکیه که تا به حال به جنگ‌های جهانی و جنگ‌های هسته‌ای در دنیا منجر شده. این تمایل که کسی ممکنه داشته باشه... که با یک سیستم ارزش‌های کاملاً ساخته‌شده بیاد و بعد تمام تلاشش رو بکنه که هرگز از اون منحرف نشه... این انتظار از خودتون ممکنه انتظاری باشه که هرگز نتونین بهش عمل کنید...

به نظر کامو این بخش مهمی از زندگی در یک جهان مدرنه. این بخشی از انسان بودنه. فرد ضعیف کسیه که نمیتونه یا نمیخواد دوگانگی و تضاد در تفکر خودش رو ببینه. این بازی روانی، این استراتژی خوداظهاری بهش کمک میکنه... بهش اجازه میده تا باور کنه که فقط با مجموعه‌ای از ارزش‌ها هرروز داره زندگی میکنه. ارزش‌هایی که گاهی خودش هم بهشون عمل نمیکنه. چیزی که کلامانس میخواست... رویای معصومیت بود. مثل خیلی دیگه در جامعه مدرن که دوست دارن از هر خطای اخلاقی معصوم باشن اما اگه به اراده آزاد اعتقاد دارین... پس هیچ کس نمیتونه کامل بشه. همه به خاطر چیزی گناهکار هستیم... یک لحظه به این فکر کنین، آیا کاری بوده که توی زندگی تا به حال به کسی نگفتین اما از انجامش پشیمانین....

این فقط بخشی از زندگی به عنوان یک فرد با متغیرهای متعدد در این سیاره است. به خانم روی پل فکر کنین. آیا کلامانس کار اشتباهی انجام داده بود که باعث شد اون شب با انتخاب نجات زن مواجه بشه؟ نه، گاهی زندگی شما رو در موقعیت‌هایی قرار میده که ارزشهاتون رو امتحان کنین. شما انتخاب کننده نبودین. کلامانس به خاطر چیزی که اون شب برای اون خانم روی پل اتفاق افتاد گناهکار نبود اما بخشی از اون بود... او به نحوی مسئول بود.